تاریخ انتشار : يکشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۵۷
 

روایت‌های مادرانه شهدای مقاومت/ از دعای عاقبت به‌خیری تا به‌جای آوردن سجده شکر

Share/Save/Bookmark
 
مادران شهدا اسطوره های صبر و استقامت هستند و روایت‌های آنها از پرورش فرزندانی که در نسل امروز زندگی می‌کردند، سرشار از درس زندگی و الگویی برای جوانان و نوجوانان است.
پایگاه تحلیلی خبری هم اندیشی: سیده طیبه عزتی: مقام والا و ارجمند مادر جایگاه ارزشمندی در دین مبین اسلام دارد و تربیت و پرورش فرزندان و مدیریت خانواده برعهده مادران است. مادران جامعه نقش محوری در انتقال ارزش ها دارند و در انتقال آن به نسل های بعد و تداوم آن و ایجاد آرامش و امنیت و تحقق اهداف بیانیه گام دوم انقلاب اسلامی در خودسازی انسان ها، جامعه پردازی و رسیدن به تمدن نوین اسلامی بسیار اثر گذار هستند.
روایت های مادران شهدا از رشادت های جوانانی که از نسل امروز بودند و با ایثار و فداکاری آرامش را برای هم نوعان خود در داخل و خارج از کشور رقم زدند، سرشار از پند و حکایت های درس آموز زندگی است.
شهدای مقاومت مجاهدانه در خطی فراتر از مرزهای ایران قدم گذاشتند و نشان دادند که عشق و ارادت به ولی امر حد و مرز ندارد و این آموزه را از دامن مادرانی که پرورش یافته مکتب فاطمی بودند، آموختند و با تمام وجود جان خود را در دفاع از حریم اهل بیت(ع) نثار کردند. 
پای صحبت های مادرانه شهدای مقاومتی نشستیم که پرورش یافته مکتب سلیمانی اند و از خاطرات آن دوران که در کنار فرزندان برومندشان داشتند گفت‌وگویی صمیمی انجام شد. 

دعای قشنگ مادر حاج ذاکر
یک ماه از شهادت حاج قاسم سلیمانی گذشته بود و حاج اصغر پاشاپور معروف به حاج ذاکر که تاب دوری از سردار را نداشت، مزد تلاش هایش را گرفت. 
مادر شهید اصغر پاشاپور با صبوری و آرامش خاص از خاطرات آن روزها تعریف کرد؛ هر وقت با اصغر تماس می گرفتیم خودش را می رساند و همیشه می گفت: «دعا کنید عاقبت به خیر شوم هم خودم و هم بقیه بچه ها و دوستان».
اصغر برای حاج قاسم اینقدر عزیز بود که حاجی در جلسه فرماندهان گفته بود: « اصغر نگید؛ بگید اصغر اکبر من».
حکایت سیب زمینی خورشت قیمه 
در مجلسی حاج قاسم فرزندان و همسران شهدا را دعوت کرد. حاج قاسم بچه های شهدا را در آغوش گرفت، بوسید و محبت میکرد و وقتی فرزندان شهدا را میدید، اشک می ریخت.
در آن مجلس نوبت ما شد که با حاج قاسم صحبت کنیم و قرار شد برای دیدن پسرم به سوریه برویم. تقریبا دو سه هفته ای گذشته و به سوریه رفتیم. در هتل ایرانی ها ماندیم و هر چه منتظر شدیم اصغر نیامد ولی محمد پورهنگ آمد و سراغ اصغر را گرفتم و گفت اصغر ندیدم. 
قبل از رفتن به سوریه اصغر گفت مامان به اندازه ۲۰ نفر برنج ایرانی بیار ولی خورشت قیمه را درست کن بیار. من هم خورشت را اینجا درست کردم و سیب زمینی جدا گذاشتم. وقتی رسیدیم گفتم حاج محمد قیمه را آوردم. گفت صبر کنید تا اصغر بیاد. 
اصغر آمد و غذاها را به آنها دادم و بعد ازش پرسیدم که اصغر جان خورشت خوشمزه بود؟ گفت سیب زمینی اش خیلی عالی بود. از حاج محمد پرسیدم و گفت سیب زمینی اش خیلی خوب بود. گفتم مگه شما نخوردید؟ گفت مامان شما تصور کنید چند نفر گرسنه که چند روز و چند ساعت غذا نخوردند و در کنارت باشند، شما میتوانید این خورشت بخورید؟ گفتم نه. گفت پس راضی باش که غذا به آنها دادیم و یک سیب زمینی که شما زحمت کشیده بودید را برداشتیم. آن غذایی که شما آورده بودید برای ۴۰ نفر تقسیم کردیم، آنها کسانی بودند که داعش گرفته بود و در خرابه ها بودند و ایرانی ها جلو خط رفتند و این اسرا را آزادشان کرده و اینها مدتی گرسنه بودند. 
سر اصغر با من صحبت کرد
زمانی که حاج قاسم به شهادت رسید، من برای جراحی قلب بیمارستان بودم با شنیدن خبر شهادت فشار و قند خون بالا رفت و عمل به تاخیر افتاد. همان زمان بود که اصغر تماس گرفت، آن روز یک هفته قبل شهادتش بود، گفت: «ما داریم میریم خط، مامان خیلی برای ما دعا کن! از آن دعا قشنگت، بگو عاقبت به خیر بشید و من دعا کردم و بعد گفت دیشب رفیق شفیقم(حاج محمد پورهنگ) خواب دیدم» و شروع کرد به تعریف کردن خواب و می خواست من را متوجه این اتفاقات بکند. 
آن روز برگشتیم منزل و شرایط عادی نبود، شب قرص هام خوردم و خوابیدم و قبل از بیدار شدن نماز صبح خواب دیدم که فقط سر اصغر با من صحبت می کند، گفتم: «پس اصغر جان! بدنت کو»؟ گفت: «مامان خوشحال باش بدنم جای خوبیه خیره انشاالله نگران نباش» و حدود ۲۰ روز بعد جنازه شهید را از سوریه آوردند و پیکرش را مبادله کردند. 

روایت های مادرانه تازه داماد 
جوان ورزشکار دهه هفتادی از نسل امروز و تازه دامادی که درمعیت حاج قاسم بود و حدود 2 ماهی نگذشته بود که دعای هنگام عقدش مستجاب شد.
مادر شهید وحید زمانی نیا، حکایت های زیادی از شیرینی خواستن همرزمان و ماموریت ها گرفته تا قرار ملاقات هایی که در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) جهت آشنایی و ازدواج داشتند، تعریف کرد و در ادامه گفت: یک روز سرتیم آنها تماس گرفت و گفت: «حاجی گفته با من باشید» و کمی فکر کرد و جلو من حرفی نزد.
ماجرای شب چله ای برای عروس
مادر شهید زمانی نیا در ادامه از آن شب که قرار بود برای عروس شب چله ای ببرند تعریف کرد و گفت: آن شب آقا وحید نبود و چندروز بعد که آمد این مراسم را برگزار کردیم و همراه دو عروس دیگرم کارها را انجام دادیم.
آقا وحید روز جمعه آمد، شنبه به محل کارش رفت و یکشنبه با حاجی به بیت رهبری و از آنجا به قم رفتند و قرار شد دوشنبه در منزل باشد وقتی برگشت و آماده رفتن برای بردن شب چله ای بودیم، تلفن آقا وحید زنگ خورد و رفت در اتاق صحبت کرد و وقتی جریان ازش پرسیدم گفت فردا صبح حاجی قراره بره ماموریت اما نوبت من نیست و دوستم هم نمی تواند برود اما اگر حاجی سه شنبه برود من هم همراهش میروم و اگر چهارشنبه برود نمی توانم بروم. مجدد تماس گرفتند و گفتند برنامه ماموریت برای سه شنبه است.
صبح منتظر تماس آقا وحید بودیم و همسرش گفت که پرواز آنها سه شنبه بعداز ظهر است. روز چهارشنبه هم تماس نگرفت، حال خوبی نداشتم و منتظر بودم خبری ازش بیاد و تا شب نگران بودم تا اینکه روز بعد دوست آقا وحید زنگ زد و سراغش را گرفت و قرار شد وقتی پسرم آمد به او خبر دهم؛ بعد تماس حالم بد شد و پدرش صداکردم و گفتم اتفاقاتی پیش آمده و بعد تلویزیون را روشن کردیم و خبرها را دیدیم که تصویر حاجی را نشان میدادند و آن لحظه زدم به سرم خودم و گفتم:« آقا جان! آقا وحید رفت! آقا وحید همراه حاج قاسم بود وقتی حاجی رفته پس آقا وحید هم رفت...».

سرباز گمنام ولایت، عزیز درگاه خدا شد
در ادامه گفت و گوها سمت منزل شهید سرلک راهی شدیم و سرکوچه که رسیدیم روی دیوار بلندی تصویری از دو شهید با عنوان سردار دل ها و سرباز گمنام ولایت نقش بسته بود. 
شهید ابوالفضل سرلک که بی قرار فرمانده رشیدش بود، چهار ماه پس از شهادت حاج قاسم به وصال یار رسید. 
وارد خانه که شدیم همه جا مزین به تصویر شهید سرلک بود. مادر شهید آن روز روزه بود مانند همان روزی که شهید سرلک با زبان روزه به شهادت رسید و بعد با بیانی شیوا و پرسوزی که داشت باهم گفت و گو کردیم و اشاره ای به قاب عکس ها کرد و گفت: «تا پیش از شهادت اعضای خانواده او را در لباس پاسداری ندیده بودند و هرچقدر قاب عکس پسرم را در گوشه گوشه اتاق بگذارم، باز هم کم است. 
آقا ابوالفضل، مانند صاحب نامش غریبانه زندگی کرد، در کارش موفق، صادق و امین بود و عزیز درگاه خدا شد و خدارا شاکرم اگر در دوران ائمه اطهار نبودیم اما خداوند شیرمردانی به ما داده که از بهترین ثمره زندگی، جان و خانواده خود می گذرند و به بهترین ها می رسند».
با شنیدن خبر شهادت سجده شکر کردم
مادر شهید سرلک در ادامه گفت:« شب ولادت امام حسن مجتبی(ع) و زمان افطار بود که پسرم از سوریه تماس گرفت و احوال پرسی کردیم، یادم رفت میلاد امام حسن مجتبی(ع) را تبریک بگویم و قرار شد در تماس بعدی عرض تبریک داشته باشیم، اما این آخرین تماس ما بود...
فردا صبح حدود ساعت ۱۰ و نیم برادرش با ناراحتی آمد و یک لیوان آب به دستم داد و گفتم روزه ام چرا آب بخورم؟ گفت این آب را بخور و قبول نکردم و گفتم هر چی میخوای بگو.
من را به آغوش گرفت و گفت: داداش مجروح شده! گفتم: یا فاطمه زهرا(س) خودتون کمک کنید، گفت: میگن داداش رفته روی مین گفتم یا ۱۴ معصوم خودتون کمک کنید و به فریاد بچه ام برسید، با تاکید دوباره تکرار کرد و گفت مامان داداش رفته روی مین گفتم انا لله و انا الیه راجعون و به آقا امام حسین(ع) سلام دادم و سجده شکر کردم».
در ادامه گفت وگو صدای اذان مغرب آمد و مادر شهید سرلک با زبان روزه دست به دعا شد و از مردم، مسوولین و نیروهای کشوری و لشکری خواست که همراه رهبر باشند و در پایان گفت: «راه شهیدان ادامه دارد و ما هم زنده به رضای الهی هستیم».

بعد شهادت او را شناختیم
همزمان با شهادت حاج قاسم، ایران اسلامی جوان شهید دیگری را تقدیم ملت کرد و تا آن زمان کسی نمی دانست مصطفی محمد میرزایی که بود. 
مادر شهید مصطفی محمد میرزایی عاشقانه از فرزند شهیدش تعریف می کرد و گفت: «آقا مصطفی خیلی تودار و رازدار بود و حتی از رشته تحصیلی دانشگاهی و مهندسی خودش حرفی نمیزد، زمانی که قصد رفتن به ماموریت داشت خواست که خواهران و برادران دور هم جمع شوند تا از آنها خداحافظی کند. گفته بود که برای ادامه تحصیل به کانادا می رود و امکان دارد مدتی آنجا بماند یا شاید برنگردد اما این حرف ها را برای دلخوشی من میزد که نگران و دلشوره ماموریتش را نداشته باشم».
آقا مصطفی طبق گفته خودش آنجا ماند
مادر شهید میرزایی با همان صبر و گشاده رویی در ادامه گفت:« طی این مدت که ماموریت بود برای اینکه من آرامش داشته باشم در تماس تلفنی با خانواده با خنده و خوشحالی صحبت می کرد.
صبح جمعه برای خرید به فروشگاه رفتم، همسر برادرشوهرم تماس گرفت و خبر شهادت حاج قاسم را داد. همان جا خیلی گریه کردم و این خبر را به پسر دومم دادم. دلم عجیب شور میزد تا اینکه رسیدم به منزل و در این فاصله با برادر آقا مصطفی تماس داشتند و گفته بودند که آقا مصطفی زخمی شده و برادرش گفت که آمادگی شنیدن خبر شهادت را داریم و در نهایت آقا محسن و پدرش برای پیگیری رفتند و خبر شهادت را آوردند.
آقا مصطفی همان طور که خودش دوست داشت و احتمال داده بود که آنجا بماند، به خواسته خود رسید و من هم رضایت کامل دادم که همان جا در جبهه مقاومت بماند. آقا مصطفی هنوز هم زنده است و الان کنار من ایستاده و حرف هایم را می شنود و کمک می کند و بارها آن لحظه که عکسی به دستم داد و گفت مامان هر وقت شهید شدم روی آن بنویس« مهندس شهید مصطفی محمد میرزایی» و هنوز هم بالای سرم هست و وقتی چشم باز می کنم او را می بینم؛ مصطفی هست و همیشه خواهد بود».
مادر شهید مصطفی محمدمیرزایی از مردم خواست که به شایعات به خصوص در فضای مجازی گوش ندهند و تا جاییکه در توان دارند گوش به فرمان رهبری داده تا مانند این ۴۲ سال به موفقیت های بسیاری دست یابیم و از جوانان خواست که اتحاد و انسجام میان مردم ایران و مسلمانان جهان را حفظ کنند و پیرو خط ولایت باشند. 

ش
 
کد مطلب: 439541
مرجع : فارس