دلم نمیآمد عکس سردار را روی دیوارها ببینم/ روایت مردمی از ایام شهادت حاجقاسم
فارس , 11 دی 1400 ساعت 12:10
به مناسب ایام شهادت حاج قاسم از مخاطبان خبرگزاری فارس درخواست کردیم تا حال و هوای خانه و خانواده شان را پس از شنیدن خبر شهادت سردار برایمان روایت کنند.
پایگاه تحلیلی خبری هم اندیشی: بیشک شهادت سردار سلیمانی برای همه مردم کشور خبری تلخ و داغی سنگین بود به مناسب ایام شهادت حاج قاسم از مخاطبان خبرگزاری فارس درخواست کردیم تا حال و هوای خانه و خانواده شان را پس از شنیدن خبر شهادت سردار برایمان روایت کنند. آنچه در ادامه میخوانید روایت یکی از مخاطبان فارس از حس و حال خانه شان پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی است.
مخاطب خبرگزاری فارس اینطور میگوید: «خواستم بگویم تصور کنید صبح جمعه با یک خبر بد روزتان شروع شود اما یک لحظه به خودم تلنگر زدم صبح آن روز برای همه ما مثل هم آغاز شد. تلخ، سرد و غمی که بیش از گنجایش ما بود.
ساعت حدود هفت، هفت و نیم صبح بود که با صدای تلویزیون از خواب بیدار شدم. نمیتوانستم از تخت خوابم دل بکنم آن هم یک روز تعطیل که دوست داشتم بیشتر استراحت کنم بلند شدم که صدای تلویزیون را کمتر کنم و دوباره بخوابم. همانطور خواب و بیدار از اتاقم رفتم بیرون. پدرم نشسته بود رو به روی تلویزیون و اخبار تماشا میکرد سلام کردم و صبح بخیر گفتم نه جوابی داد و نه نگاهم کرد.فکر کردم شاید بخاطر صدای بلندِ تلویزیون صدایم را نشنیده. بلدتر گفتم:«بابا میشود صدای تلویزیون را کم کنی؟» دوباره نه چیزی گفت و نه نگاهم کرد جلوتر رفتم حدقه اشکی در چشمانش سرگردان بود و لبانش را محکم به هم میفشرد تا نکند اشک از چشمانش سرازیر شود. شاید اولین باری بود که پدرم را آنطور میدیدم و چقدر سخت است برای یک دختر اضطرار پدر!
سر برگرداندم که ببینم چه چیزی اینطور آشفته اش کرده، همین که اسم حاج قاسم را با پیشوند شهید دیدم دلم ریخت. دیگر هیچ کلمهای بین ما رد و بدل نشد و فقط صدای گوینده اخبار بود که شنیده میشد.
«سردار سرافراز اسلام حاج قاسم سلیمانی پس از عمری مجاهدت بامداد امروز توسط بالگردهای آمریکایی...» دل شنیدن ادامه جملات گوینده اخبار را نداشتم،دویدم در اتاقم. کمکم بقیه اعضای خانواده هم از خواب بیدار شدن و صدای بغض هایی که میشکست در خانه غم زده مان میپیچید.
پناه آورده بودم به اتاقم دلم نمیخواستم چیزی از اخبار بشنوم و یا تصویری از شهادت سردار ببینم. راستش را بگویم تحملش را نداشتم مقاومت میکردم و میگفتم که نه دروغ است. حتی تلفن همراه هم دست نمیگرفتم شبکه های مجازی پر بود از عکس لبخند سردار و چه عکسی؛آتشی بود بر جگر سوخته مان!
دوستانم زنگ میزدند و گریه میکردند اما من نمیتوانستم! عادت دارم وقتی اتفاق بدی بیفتد شوکه میشوم و نمیتوانم گریه کنم. مادرم مدام راه میرفت و میگفت:حیف،حیف! پدرم هم همانطور ماتم زده بود سعی میکردم با او چشم در چشم نشوم. دختر که باشید پدر میشودپناه دل غمگینتان اما چهره غمزده اش نه تنها پناه نبود بلکه آتشی بود بر جانم!
حس میکردم آن روز تمام نمیشود کلافه شده بودم. تا صبح صدای مداحی از خانه ما میآمد. پدرم چند دقیقه یک بار بغضش می شکست و بلند بلند گریه میکرد.هیچ کس، حس و حال هیچ کاری را نداشت انگار زمان در همان ساعت متوقف شده بود.
نمیدانم چرا اما در تمام طول روز برایم حس و حال خیمه های اباعبدالله و زنان و کودکانی تدایی میشد که در بیابان های کربلا خیمه برپاکردند و حالا خبر شهادت عباس«ع» را برایشان آورده اند. دست جدا شده از پیکر،ذوالفقار رهبر و پیکری که دور از وطن به شهادت رسیده بود، همه این ها تلنگری بود تا دلم را راهی حرم سقا کند.
بلاخره آن روز با تمام تلخیاش تمام شد و آن شب دلمرده سفیدی صبح را دید. برای کاری قرار بود بروم بیرون، بلند شدم و لباس مشکی به تن کردم بلاخره عزیز از دست داده بودیم آن هم چه عزیزی! کوچه و خیابان ها پر بود از عکس لبخند سردار و من همچنان مقاومت میکردم از پذیرفتن این خبر تلخ.
در تمام طول مسیر نگاهم را از عکس های حاج قاسم میگرفتم و در دلم میگفتم:«حالا نمیشد این عکس سردار را استفاده نکنند؟ یک عکس با اخم و جدیت میگذاشتند نه با این خندهی آرامش بخش این خنده دلربا و این خنده دلنشین!
در همین فکرها بودم که اصلا متوجه نشدم چ زمانی به ایستگاه مترو رسیدم. مترو هم حال و هوایش مثل همیشه نبود، چهره های مردم نشان از غم داشت و سکوت شان گویای تلخی این روزها بود. خودم را با هر چیزی که میشد سرگرم کردم تا از خاطرم برود این لحظه هایی که سنگینی اش بیش از تحمل من بود. قطار رسید. شاید اولین باری بود که از رسیدن قطار این قدر خوشحال میشدم حس میکردم آمده تا من را از آن حال و هوای تلخ ایستگاه نجات دهد.
هنوز یک پایم را نگذاشته بودم داخل قطار که مداحی «ای کشته دور از وطن» محمود کریمی در ایستگاه پخش شد پاهایم قفل شده بودند و نمیتوانستم حرکت کنم. خانمی صدایم کرد:خانم سوار نمیشوی؟
با همهی توانم خودم را کشیدم عقب. مداحیپخش میشد و من دیگر توان مقاومت نداشتم توان انکار نداشتم. نشستم گوشه ای از ایستگاه روی زمین و چادرم را کشیدم روی سرم. بلاخره بغضی که از روز قبل ماند بود در گلویم و داشت خفه ام میکرد شکست. بلند بلند گریه میکردم مگر چقدر توان داشتم؟!
چقدر شباهت بود بین این مداحی وحاج قاسم با خودم زمزمه میکردم:«ای کشته دور از وطن وای...ای تشنه صدپاره تن وای... ای بی کفن وای.» یک دل سیر نشستم و گریه کردم و بعد برگشتم خانه حتی دلم نمیخواست هیچ جا بروم!»
ش
کد مطلب: 438701
آدرس مطلب: http://www.hamandishi.ir/news/438701/