نشستهام پای جزوههای امتحان فردا. امسال هم،مثل پارسال، انگار قسمت نیست که میهمان بیت رهبری باشم. تمام ارتباطات گروهی،فردی و تشکیلاتیام را به خط کرده بودم بلکه فرجی حاصل شود و کارتی برسد و من هم در افطاری امسال دانشجویان با «آقا»حاضر باشم.اما انگار... پای جزوهها نشستهام و مرورشان میکنم که «امیر» زنگ می زند:« تو برای دیدار آقا اسم داده بودی؟ امروز صبح هم یک کارت گیر آوردیم،قرعه کشی کردیم و اسمت در اومد....»باورش برایم سخت است. روییدن بال روی شانه هایم را حس میکنم. ساعت 3 و نیم است و این یعنی 90 دقیقه فرصت دارم تا کارت را بگیرم و خودم را به بیت برسانم. کارت، جایی است در حوالی بیت و در دست یکی از آشنایان بسیج دانشگاه. از تماس امیر یک ربع نگذشته که در خیابان هستم. قرار است آدرس را اسمس کند. وقتی می رسم به هفت تیر، اسمس هم میرسد. تمام خیابان فلسطین را پرواز میکنم. گرمای کشندهی تابستانی برایم مثل نسیم ِلطیف بهاری شده است. دلم میخواهد به هر رهگذری که می بینم،با فریاد و از ته دل بگویم:«من هم بلاخره کارت گرفتم! بلاخره قسمت منم شد.»و البته قبل ازآن،باید به رهگذران توضیح بدهم که اعتقاد دارم حضور در ملاقاتهای رهبری،خاصه افطاریها، هیچ ارتباط مستقیم و غیرمستقیمی به «شانس» ندارد و هرچه هست،«دعوت»است.
کارت را میگیرم. به نام خودم نیست.مال کسی است که میخواسته برود و حالا به هر دلیلی نتوانسته و کارت را سپرده به دوستانش که بدهند به دانشجوی علاقمندی مثل من! برای محکم کاری و اطمینان خاطر، کارت دانشجویی ِ فردی که کارت به نام اوست را هم میدهند. حالا هویت جدیدی دارم. هویت یک دانشجوی دکترا از یک پژوهشکدهی معتبر! چهره ی «طرف» شباهت بسیار اندکی به من دارد و دلهره می گیرم که نکند امسال قرار باشد سختگیری کنند و اجازه ندهند بروم و.... که سعی میکنم فراموشش کنم.
جلوی در ِ بیت، حدود پنجاه شصت نفر ایستاده اند.چهرهها و پوششها فریاد میزند که دانشجویان حزب اللهی ِ عاشق آقایی هستند که کارت دیدار نصیبشان نشده و حالا آمدهاند تا بلکه فرجی حاصل شود و بتوانند در این متفاوت ترین و دلبرانه ترین دیدار رهبری حاضر شوند. از هرکسی که میبینند، تقاضای کارت اضافه میکنند که در اکثر موارد این تقاضا با پاسخ منفی همراه میشود. تعدادی از آنها، برای فرار از گرمایی که حالا میفهمم چقدر آزاردهنده است، کفش و جوراب را کَندهاند و راحت و خندان، پا در جویِ کنار خیابان فلسطین کردهاند! این جماعت منتظر را رها میکنم و با ارائهی کارت، وارد مرحلهی اول از چهار مرحلهی بازرسی میشوم. تا انتهای بازرسی، کسی کارت شناسایی نمیخواهد و بنابراین، به راحتی و بدون دلشوره، وارد حسینیهی امام خمینی می شوم،با کارتی که به نام یک دانشجوی دکترا بوده و حالا «قسمت»من شده است.
تقریباً اواسط صحبتهای نفر اول،نماینده ی بسیج دانشجویی،است که میرسیم. حسینیهی امام،از آنچه در تصاویر تلویزیونی دیده میشود کوچکتر است، حدود یک سوم از همین مساحت کوچک را هم جداکردهاند برای چیدن سفره های افطار و خب، این باعث شده صمیمیتِ دیدار بیشتر شود.نزدیک یکی از ستونها جایی پیدا میکنم و مینشینم. جایی که از آنجا،تصویر حضرت ماه هم به خوبی رویت شود.
صجبتهای دانشجویان عموماً بر محور انتقاد از دولت و نقد برخی جریان های سیاسی کشور متمرکز شده است. هرازچندگاهی،با یک جمله ی قصار یا متلک سنگین به یک جناح سیاسی خاص، دانشجویان به وجد میآیند و فریاد «احسنت،احسنت»شان تمام حسینیه را پر میکند. من اما محو «زیلو»ها شدم. زیرانداز های حسینیه خیلی سادهتر و زمختتر از آن چیزی است که فکر میکردم. با دستم،دنبال ردّی از نقش و نگار یا طرح خاصی روی زیلو ها میگردم، نیست اما. چشم می گردانم، تمام حسینیه با زیلوهای سادهی دورنگ پر شده است. زیلوهایی که تردید ندارم در بازار ارزان ترین قیمت را دارند و حالا ارزشمند ترین حسینیهی ایران را مفروش کردهاند. محو زیلوهای بی نقش و نگار اما دلربای حسینیه شده ام. زیلوهایی که اگر روزی به زبان بیایند،حرفهای غریبی خواهند داشت.
صحبتهای دانشجویان رفته رفته داغ تر میشود. نمایندهی اتحادیهی انجمنهای اسلامی دانشجویان مستقل،تقریبا تندترین انتقادات را مطرح میکند و تیغ تیز انتقادش را به سمت بسیاری از نهادها،از صداوسیما گرفته تا دولت و روزنامه اطلاعات و حتی حوزه های علمیه هم میبرد. نمایندهی جامعه اسلامی دانشجویان هم به صراحت، دستش را به سمت مسولین حاضر در جلسه میگیرد و از آنها و «رفقای فتنهگرشان» انتقادات تندی میکند. برای حضار اما جالب ترین قسمت سخنرانی دانشجویان،پس از پایان آنهاست! جایی که هر دانشجو برای عرض ادب به خدمت آقا میرسد و دست میدهد و گاهی دستبوسی میکند. دست دادن آقا و دانشجویان هم البته دست دادن معمولی نیست. از این دست دادن هایی است که اسمش را می گذارم «دست ورزشکاری». از همین دست دادنها که رسم است میان رفقای صمیمی و شبیه مچ انداختن است. آنها که صحبت کرده اند، جوری با آقا گرم میگیرند که آدم دلش می خواهد جمعیت را بشکافد،جلو برود و با آقا دست ورزشکاری بدهد!
پس از چهار پنج دانشجوی تند و تیز ِ سیاسی ،یک خانمی به نمایندگی از تشکلهای دانشگاه آزاد پشت تریبون میآید و نطقی میکند که بیشتر شبیه به خواندن انشا است. صحبت او توسط حضار خیلی جدی گرفته نمیشود و به نظر میرسد در میان این همه نطق صریح و جدی، بیشتر به درددلهای یک دانشجوی دغدغهمند با رهبرش میماند. آقا البته،به خلاف ما دانشجویان کم صبر و حوصله، کامل به صحبتهای آن دختر خانم گوش میسپارند و در خلال صحبتها، پاسخ یکی از دغدغههای او را هم میدهند.
متفاوت ترین صحبت در میان دانشجویان را اما «کامفیروزی»دارد. نمایندهی نشریات دانشجویی که صحبتهایش شباهتی به سایرین ندارد. او نسبت به مغفول ماندن برخی اصول قانون اساسی و حقوق شهروندی نکاتی میگوید، از توهین به بزرگان در تریبون های رسمی انتقاد میکند و نسبت به برخورد های سخت با دانشجویان توسط کمیته های انضباطی هم گلایه دارد. دست آخر هم صراحتاً میگوید که برخی نظرات رهبری را قبول ندارد و از آقا میخواهد برای تعامل با منتقدینی مثل او،که می گفت تعدادشان هم کم نیست، راهکاری ارائه کنند. کامفیروزی،تنها کسی بود که آقا را به اسم «آقای خامنهای» صدا می کرد. و جالب آنکه در میان صحبتهایش خبری از «احسنت ،احسنت»گفتن های حاضرین هم نبود و فقط صدای خفیفی بلند میشد،گاهی. صحبت کامفیروزی که تمام شد، احساس افتخار کردم. افتخار به رهبری که این چنین راحت به یک منتقد ِ صریحش تریبون میدهد تا او آزادانه حرف بزند و انتقاد کند و حتی به «حصر»کنایه بزند.
صحبتها که تمام میشود، همه منتظر بیانات رهبری هستند. اما دوسه نفر به صورت خودجوش از جایشان بلند شدهاند و می خواهند با آقا صحبت کنند. نظم جلسه در حال به هم خوردن است. یکی از خانمها، اصرار دارد هدیهای به آقا بدهد. یک نفر از جلو بلند شده و دارد به آقا نکاتی میگوید. نکاتی که انگار تکراری هستند چون آقا به همان جوان میگویند:«خب اینها رو که اینجا گفتند!». تعداد آنها که بلندشدهاند و میخواهند حرف بزنند بیشتر شده . آقا میگویند:« من که علاقه دارم به صحبت های شما گوش کنم، ولی فرصت نیست.» صدای حضار هم درآمده و اکثراً منتظر شنیدن سخنان آقا هستند. آرام آرام نظم جلسه بر میگردد و همه،سراپا گوش می شوند.
بخش اول سخنان آقا، حال و هوایی معنوی دارد. ایشان از لزوم انس با خدا و حفظ حال و هوای معنوی ماه رمضان میگویند و همه را به خواندن روزانه ی قرآن،ولو نیم صفحه، دعوت میکنند. در ادامه هم با بحثی قرآنی، ریشهی مخالفت هایشان با اختلاط دختر و پسر در دانشگاه را بیان میکنند. در آخر این بحث هم می گویند:« البته من خشکه مقدس نیستم.» و تفکیکی میان فضای رسمی و غیررسمی برای اختلاط قائل میشوند.
چیزی تا افطار نمانده و خیلی ها دیگر توان نشستن هم ندارند. من هم از شدت خستگی، به خاطر دوندگی هایی که برای گرفتن کارت داشتم، آرام آرام در حال خاموش شدن هستم! هرطور هست، خودم را نگه می دارم که مجبور نباشم برای تجدید وضو از حسینیه خارج شوم. خیلی ها را اما خواب ، میبرد. خوابی که روی آن زیلوهای دوست داشتنی،باید خیلی لذت بخش باشد.
بخش بسیاز زیادی از سخنان آقا باقی مانده و همه ی حضار، یکصدا از آقا می خواهند جلسه را بعد از افطار هم ادامه دهند. ایشان هم پس از اندکی تامل می پذیرند و اذان که می شود، هنگام بلند شدن از صندلی، میگویند:«حالا هرچه دوست دارید بگویید!» این آخرین شوخیِ آقا با ما در این دیدار، نیست!
سفرهی افطار، بسیار ساده و در عین حال کامل است. ظرف های خرما و سبزی به ازای هر چهار نفر، فلاسک چای، نان لواش و پنیر،آب معدنی و زرشک پلو با مرغ در دیس های استیل به عنوان شام. سفره ها آماده است اما پیش از افطار، نماز جماعت به امامت آقا برقرار است .از تجربهی «سیدمحمد»استفاده می کنم،جلو نمی روم و پس از اتصال به جماعت در کنار سفره های چیده شده، قامت میبندم به نماز! نماز که تمام میشود، بلافاصله در یکی از سفره های نزدیک رهبری جا میگیریم و مشغول میشویم. آنها که آن جلو ایستاده بودند اگرچه از فیض نماز جماعت در صف های جلو بهره مند شده اند، اما حالا باید به حیاط حسینیه بروند برای افطار!
حدود ده بیست نفر از دانشجویان، قید افطار را زدهاند و غرق تماشای آقا پای سفرهی افطار شدهاند. این،میتواند نزدیک ترین برخورد یک انسان با ماه در تمام عمرش باشد. من هم افطارم که تمام میشود، برای رویت ماه کنار سفره ی ایشان میروم.طولی نمیکشد که محافظین، آقا را احاطه میکنند و می برند به سمت سکّو برای ادامهی سخنرانی!
ساعت 9 و نیم است. می گویند سال گذشته،که اولین سال تداوم جلسه پس از افطار بود، آقا تا 10 و نیم صحبت کردند. اگر امسال هم قرار بر همین باشد، می توانم روی رسیدن به ابتدای مسابقهی فوتبال هم حساب کنم! صحبت های آقا اما آنقدر جذاب است که نه گذر زمان را حس می کنم و نه فوتبال جلوه ای میکند. ایشان 12 نکته برای تشکل های دانشجویی می گویند که می تواند یک الگوی کامل و مانیفست تمام عیار برای هرگروهی باشد که می خواهد کار انقلابی کند.
فضای بعد افطار، شاداب تر شده.حالا هم ما جان گرفته ایم و هم آقا انگار دوست دارند بیشتر برایمان بگویند.لابلای صحبت ها، آقا گاهی از خاطرات دوران مبارزه میگویند، گاهی از جلساتشان با یکی از روسای جمهور سابق و گاهی شوخی هایی میکنند که همه مان را سر ذوق میآورد. در برخی لحظات دیدار، کاملاً حس می کنم نه در محضر شخص اول کشور ، که در کنار پدربزرگم نشستهام و نه از بیانات رهبر کبیر انقلاب، که از خاطرهها و تجربه های شیرین پدربزرگ لذت میبرم! جلسه،مثل دریایی از آب شیرین شده. دریایی که آدم دلش میخواهد در آن غرق شود و هیچ وقت بیرون نیاید...
ساعت نزدیک یازده است. رکورد سال قبل شکسته شده اما هنوز بخش مهمی از سخنان رهبری درباره اوضاع فعلی کشور،باقی مانده است. آقا از این مبحث، فقط به یکی دو نکته اشاره میکنند که مهم ترینش شاید خوانش ِ زیبای ایشان از «عقلانیت» باشد و جملهای درخشان:«کسانی که معتقدند برای پیشرفت کشور باید به غرب پناه برد،عقل خود را باختهاند.»
ساعت،یازده می شود و جلسه تمام می شود. با «عباس» آرام آرام از حسینیه خارج میشویم. نسیم خنکی میآید و حال خوبی به نوه های پدربزرگ میدهد.با خودم فکر میکنم به رویای شیرینی که امروز از مقابل چشمانم گذشت. رویایی که بر خلاف همهی رویاهای صادقه،که در فاصلهی شب تا سحر روی میدهند، از ظهر آغاز شد و به شب خاتمه یافت. زیلوها از قاب چشمم خارج میشود و من میمانم و حسرت یک «دست ورزشکاری»با آقا. از همین دست دادنها که رسم است میان رفقای صمیمی....
/خ
منبع:رجا