پایگاه تحلیلی خبری هم اندیشی:متن کامل اين روايت بدين شرح است:
وقتي مينيبوس ما خبرنگارها وارد محوطه نمايشگاه شد هنوز ساعت کار غرفهها شروع نشده بود. مردم در محوطه نشسته بودند و به ما نگاه ميکردند که با دوربين و وسايلمان پياده شديم و رفتيم سمت غرفهها. توي نگاهشان حسرت «اي کاش» معلوم بود. محافظي که مسئول خبرنگارها بود جمعمان کرد و با ادب و متانت خواهش کرد هماهنگ باشيم. اين شروع خوبي بود.
جمعيتي که ميخواست اين بازديد را پوشش بدهد، همه سرحال بودند و مشغول گفتوگو و شوخي. ظاهرا آقا قرار بود از غرفه نشر ني از انتهاي شبستان وارد شوند و تا غرفه پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي بيايند و بعد وارد راهروي ۱۸ شوند. اينطوري نشرهاي مهم بيشتري را ميديدند.
غرفهدارها هم منتظر بودند، هم مشغول مرتب کردن و جابجايي کتابها. وسواس زيادي داشتند که کدام کتاب را بگذارند جلوي ديد. برخيشان هم سعي ميکردند از داخلِ راهروي شمالي نمايشگاه سرک بکشند تا آمدنِ آقا را از دست ندهند.
من راه افتادم به سمت در غربي مصلّا که متصل است به راهروي اصلي و محل عبور آقا. اوّلين غرفه، غرفه نشر ني است. مدير نشر عاقله مردي است. هيجان دارد و واژههايش دست خودش نيست. پرسيدم: «آخرين باري که آقا از غرفهتان بازديد کردند کي بود؟» گفت: «پارسال.» تذکر دادم آقا اساسا پارسال نمايشگاه نيامدهاند. تأييد کرد و تصحيح کرد: «فکر کنم سالِ پيش از آن بود.»
آقايان صالحي معاون فرهنگي ارشاد، مختارپور دبير نهاد کتابخانهها و مؤمني رئيس حوزهي هنري، در راهرو بودند. آقاي جنتي وزير ارشاد هم کمي مانده به ساعت ۱۰ رسيد. بعضي مسئولين با او شوخي ميکردند که دير رسيده. او هم توضيح داد که صبح جلسه هيأت دولت بوده و از آنجا سريع آمده مصلا. مسئول اجرايي بيت با وزير شوخي ميکرد که در محل نماز يعني مصلا نمايشگاه کتاب برقرار شده. وزير هم جواب داد نمايشگاه کتاب که خوب است نمايشگاههاي ديگري هم برگزار شده که به فضاي مصلا کم ارتباط بوده. مسئولين خيلي ديپلماتيک در موضوع مصلا يک و دو ميکردند که جمعيت رفت سمت در ورودي.
آقا که رسيدند آقايان صالحي رئيس نمايشگاه و جنتي وزير ارشاد رفتند به استقبال. سلام و عليک کردند و با آقا مصافحه کردند. آقا موقع ورود دست دکتر صالحي را گرفتند و آرام جوري که کسي نشنود به او چيزي گفتند. صالحي جواب داد: اگر فرصتي باشد گزارشي خدمتتان ميدهم.
آقا وارد نشر ني شدند. مدير آن با احترام شروع کرد به توضيح دادن. آقا کنار قفسههاي کتاب ايستاده بودند و کتابها را نگاه ميکردند. مدير ني کتابي را نشان داد و گفت: اين کتاب يادداشتهاي فؤاد روحاني است. آقا گفتند: همان روحاني که از نفتيهاي قديمي بود؟ او کتابهاي ديگري هم درباره موضوع نفت دارد. مدير توضيح ميداد و آقا کتابها را ميديدند. فرهنگ جديد مداخل موضوعي پستمدرنيسم تأليف آقاي رشيديان يکي از آنها بود. آقا وقتي به آخر غرفه رسيدند گفتند: کارکردتان خوب است. اين کتابها همه براي دو سه سال اخير است؟ و مدير تأييد کرد.
آقا پرسيدند: فروشتان چطور است؟ مدير گفت: خوب است.
- بيشتر چه کتابهايي فروش دارد؟
- ادبيات و کتابهاي دانشگاهي.
- رمان؟
- فروش رمان خوب است.
موقع بيرون آمدن از نشر ني آقا به قفسهاي اشاره کردند که: اينها چيست؟ گفتند: نمايشنامه. آقا گفتند: اينها را هم ميخرند؟ گفتند: بله. کما بيش. بيشتر دانشجوهاي هنر.
بيرون از نشر ني و قبل از نشر چشمه آقاي مهدوي راد رفت جلو و سلام کرد. آقا با لبخند خوشوبش کردند و پس از چندکلامي که رد و بدل شد، گفتند: بچرخيد بين کتابها و کيف کنيد.
آقا وارد نشر چشمه شدند. آقا با همان سرعتي که از نظاميها سان ميبينند، از مقابل کتابهاي چشمه رد ميشدند و جواب سلام چشمهايها را ميدادند. نزديکِ خروجي، مسئول غرفه خودش را معرفي کرد. آقا از او درباره کتابهاي تازهي نشر چشمه پرسيدند. او هم رديف وسط را نشانِ آقا داد و گفت ۱۲۰ عنوان کتاب جديد دارند. اينبار رهبر انقلاب با تأنّي و سرعت کمتري کتابها را ديدند. کياييان گفت: اجازه ميدهيد ديوان عطار را خدمتتان تقديم کنم. بعد از مصحح ديوان گفت و از کامل بودن کارش که من خوب نشنيدم.
غرفه بعدي مرکز بود. اسم مدير نشر مرکز رمضاني بود. آقا گفتند: شما با آن آقاي رمضاني که ناشر بودند نسبت داريد. مسئول غرفه گفت بله و ندانستم گفت عموي من است يا من عمويش هستم. آقا گفتند: بله رمضاني از اسمهاي معروف نشر است.
آقا در غرفه مرکز بيشتر ديدند تا گفتوگو کنند. دست روي کتاب تاريخ بيهقي جعفر مدرس صادقي گذاشتند و پرسيدند: اين تاريخ بيهقي چه فرقي با بقيه دارد. آقاي رمضاني جواب داد: کمي سادهسازي شده براي مخاطب عموميتر. آقا گفتند: متن را که عوض نکرده؟ رمضاني گفت: نه. موقع رفتن پرسيدند: اسم انتشارات مرحوم رمضاني چي بود؟ مسئول مرکز جواب داد: اول کلاله خاور بود بعد شد شرق و بعدش هم ابنسينا. آقا گفتند: بله ابنسينا زمان جواني ما بود.
آخر غرفه هم دست روي کتابي گذاشتند که نفهميدم چيست و گفتند: آقاي کزازي کار خوبي کرده.
غرفه بعدي نشر قطره بود. آقا مشغول کتاب شدند و از غرفهدار پرسيدند: اين آقاي مصفا با مصفاي معروف نسبتي دارد. ممکن است اين آمادگي ذهني آقا نسبت به مصفاهاي معروف برگردد به دوستي ايشان با اميري فيروزکوهيِ شاعر. غرفهدار گفت نميداند. جلوتر خانمي به آقا گفت: سلام. شما اين قرآن را داريد؟ آقا جواب دادند: من قرآنهاي زيادي دارم، حالا کي ترجمه کرده؟
-آقاي کريمخاني... اجازه ميدهيد تقديم کنم.
و اينچنين قرآني به قرآنهاي رهبر انقلاب اضافه شد و آقا هم تشکر کردند. ايشان کتابي را هم به بقيه نشان دادند و گفتند: «اين دختر پاکستاني را هم دارند در دنيا بزرگ ميکنند». «ملاله» همان دختر پاکستاني است که طالبان در راه مدرسه او را ترور نافرجام کرد؛ او بعدها جايزهي صلح نوبل را بخاطر فعاليتهايي در حوزه زنان ميگيرد.
آقا از غرفه خارج شد و به وزير که کنارش ميآمد گفت: اخيرا گزارشهايي از نمايشهاي روي صحنه به من رسيد که خوب نبود. بايد به اين موضوع توجه جدي کنيد.
باز هم موقع رفتن از غرفه به نمايشنامهها اشاره کردند و پرسيدند: اين نمايشنامهها مشتري داره؟ غرفهدار جواب داد: بله، ميبرند.
آقا وارد غرفه سوره مهر شدند و ملّت صلوات فرستادند. آقايان مؤمني شريف و حمزهزاده آمدند به استقبال. اول از بخش کتابهاي تعاملي به آقا گزارش دادند که صداي نويسنده هم جزو کتاب هست و در کتاب کودکان آهنگ و ترانه هم. مؤمني از کتابهاي سوره مهر گفت: اينها کتابهاي بيداري اسلامي است. آقا پرسيدند: فروش اينها چطور است. مؤمني گفت: خيلي خوب. حالا جلوتر در پرفروشها توضيح ميدهم. برخلاف حرفهايي که ميزنند اين کتابها هم فروش ميرود، هم خوانده ميشود. بعد کتابي را نشان داد و گفت: يک کار علمي و پژوهشي نشان داده اين کتاب را ۲ ميليون نفر خواندهاند يعني سه برابر تيراژ. (فکر کنم کتاب دا بود). کتاب آن بيستوسه نفر را هم نشان داد و گفت: بعد از لطف حضرت عالي اين کتاب هم پرفروش شد. کتاب بابا عزيز هم کتاب خوبي است که البته حقش ادا نشد. کتاب دسته يک را هم نشان آقا داد و گفت: جلد دوم اين کتاب هم از نگاه ستاد رو به اتمام است، اين هم جلد ۶ و ۷ کتاب جاده جنگ. آقا گفتند: ئه! پس جلد ۶و ۷ هم آمد.
-بعد از فرمايش شما ما روي خاطرات ارتشيها هم کار کرديم. دريادار سياري بعد از کتاب تکاوران نيروي دريايي گفتند اين کتاب اولين کتاب نيروي دريايي است.
بعد به قفسهاي اشاره کرد و گفت: اينها هم تازههاست. پروژه ۱۵ خرداد دارد در ۱۸ جلد تمام ميشود. پرفروشهاي ما هم اينجا هستند. همه جور کتابي در پرفروشها هست، شعر، خاطره، رمان... گاهي ما از استقبال مردم عقب ميمانيم. اين هم کتاب آقاي ژرفاست.
آقا گفتند: بله ايشان را ميشناسم. مؤمني ادامه داد سه تا از کتابهاي ما در جايزه جلال که جايزه مهمي است برنده شد. همينطور در جايزه کتاب دفاع مقدس و قلم زرين هم برنده داشتيم که نشان از کيفيت کتابهاست.
يکدفعه از دريچه جايگاهي که براي تحويل کتابهاي سوره به مشتريان است سه چهار تا کله بيرون آمد به سلام کردن. آقا لبخند زدند و گفتند شما آنجا چه کار ميکنيد و همه خنديدند. فضا که عوض شد، غرفهداران سوره ريختند اطراف آقا به دستبوسي. مؤمني هم که ميخواست و نميتوانست قضيه را جمع کند گفت: الحمدلله همکاران ما به شما ارادت دارند.
غرفه بعدي ققنوس بود. حسينزادگان مسئول ققنوس گفت ۹۴ کتاب جديد دارد و سر جمع با تجديد چاپيها ۳۶۰ عنوان. آقا از اين رونق تعجب کردند. گشتي داخل غرفه زدند و کتابي را برداشتند: اين شواليه رمان است؟
-نه يک کتاب تاريخي درباره جنگآوران است.
آقا کتابهاي ديگري را هم برداشتند و دربارهشان سؤال کردند. حسينزادگان هم به آقا کتاب هديه داد.
آقا وارد نشر ثالث شدند. جعفريه از ايشان استقبال کرد. آقا پرسيدند: چرا ثالث؟ به اخوان هم مربوط است اين اسم؟ جعفريه گفت: بي ارتباط نيست ولي بيشتر به خاطر اين ثالث شد که سه بار اسم نشر عوض شد. اول هدايت بود بعد روايت شد و سومين بار اسمش را گذاشتيم ثالث.
آقا گفتند: شما مشهدي که نيستي؟ جعفريه با خنده گفت: نه. بعد آقا کتابها را ديدند، کتابهايي درباره شاملو، شفيعي، اخوان. از آن بين کتابي را برداشتند و پرسيدند: اين رمانه؟ گفت: نه خاطرات خودنوشت يوسا* است. آقا کتاب را ورانداز کردند و مطالبي درمورد يوسا گفتند. جعفريه کتاب ديگري را هم نشان داد و گفت: يک خانمي رفته خانه مشاهير تهران را پيدا کرده و سرگذشت خانهها را نوشته، مثلا خانه دانشور، منزل عمران صلاحي، منزل شريعتي... آقا پرسيدند: مگر شريعتي در تهران خانه داشت؟ جعفريه تأييد کرد. آقا گفتند: گمان نميکنم. شريعتي در حسينيه ارشاد يک اتاق داشت که وقتي تهران ميآمد آنجا ساکن ميشد. بعد از زندان هم فکر کنم خيلي تهران نبود... شايد هم بعدا خانهاي گرفته... شايد.
جعفريه ثالث چند تا از کتابهاي اين نشر را به آقا هديه داد. روضه نوح حسن محمودي و کتابي از سيد علي صالحي ميان کتابها بود. (الان که اين گزارش را مينويسم شنيدم محمودي از اينکه کتابش دست آقا رسيده خيلي خوشحال شده است). کسي که کتابها را ميبرد، حواسش بود هر کتاب را داخل کيسه مخصوص همان انتشارات قرار دهد.
آقا که داشتند وارد نشر بعدي ميشدند، مدير نشر ثالث با خندهاي حسرتآلود گفت: «آقا را از ما دور کردند.» جعفريه بعدش ادامه داد: «آقا درباره يوسا صحبت کردند. بعيد ميدانم ۹۹ درصد مسئولين بدانند يوسا پوشيدني است، خوردني است، چيست؟» جعفريه ميگفت دوست داشت آقا بيشتر ميماندند و بيشتر با ايشان صحبت کنند؛ چون آقا يک کتابخوان حرفهاياند، «بيش از آن که يک آدم سياسي يا يک آدم معمولي باشند.»
در انتشارات نگاه، مدير انتشارات را نديدم. گويا آنها کمي دير رسيده بودند و راهها بسته بود و به غرفه نرسيدند. اين را يکي از کارمندان ارشاد که از سرِ ناچاري توي نشر نگاه موقع بازديد آقا نشسته بود بهم گفت. آقا همان اول گفتند: چي داريد آقا؟ غرفهدار کتابهايي را نشان داد که بيشتر رمان ايراني بود. آقا پرسيدند: اينها مشتري دارد؟ غرفهدار گفت: بله ميخرند استقبال خوبه. آقا گفتند: اميدوارم کيفيتش هم خوب باشد. بعد فرهنگ دانشنامه کارا را نشان آقا دادند که خرمشاهي سالها روي آن کار کرده بود.
آقا کتابها را ميديدند و جلو ميرفتند. کتابي را برداشتند و گفتند: اين دو جلده؟ ژان کريستف در مجموعه کتابهاي جيبي قديم ۷-۸ جلد بود. کتاب ديگري را برداشتند و نگاه کردند و آرام گفتند:... اخوان خدابيامرز! آخر غرفه هم اشاره کردند به کتابي که: اين کتاب را کسي ميخرد؟ غرفهدار گفت: نه متاسفانه. آقا فوري گفتند: متاسفانه ندارد، اصلا کتاب خوبي نيست.
آقاي انصاريِ حفظ و نشر آثار امام جلوي غرفهشان آمد استقبال آقا. خوشوبش کنان وارد غرفه شدند. انصاري توضيح ميداد و آقا کتاب ميديدند: عکسهاي ارزشمند را در اين کتاب جمع کرديم... کتاب جديد دوره ۱۷ جلدي اسناد است که به ترتيب تاريخ اسناد، درآمده...بخش خاطراتمان فعال است و خاطرات شاگردان امام را جمع ميکنيم... اسناد مربوط به شهرهاي مختلف مرتبط با انقلاب را هم جمع کرديم... آقاي روحاني هم جلد ۲و۳ کتابشان را نوشتند...
آقا يک جمله گفتند و از غرفه درآمدند: کساني که اين کارها را براي شما انجام ميدهند بايد آدمهاي حسابي باشند، هم کار بلد باشند و هم دلشان با انقلاب باشد.
آقا که رفتند انصاري گفت فرصت نشد که کاملتر براي آقا کارهاي نشر را توضيح بدهد. فرصت اندک است، موقع توضيحهاي طولانيتر نيست.
-شما نسبتي با شهيد مطهري داريد؟
-بله من پسر آقا مجتبي هستم.
-اِ حدس زدم. شباهت هم داريد.
غرفه بعدي صدرا بود که نوهي شهيد مطهري توضيح ميداد. همزمان با بازديد آقا از غرفهي صدرا، سخنراني معروف شهيد مطهري در کتاب حماسه حسيني که دربارهي فلسطين بود پخش ميشد. آقا وقت رفتن به پسر آقا مجتبي گفتند: سلام من را به خانم بزرگ برسان.
مطهري کوچک که ترکيب صورتش به جدّش رفته بود با نگاه مشتاق حضور آقا در غرفهي بعدي را پيگيري ميکرد. او گفت از اين که ديدم آقا آخرين تازههاي چاپ ما را پيگيري ميکنند شگفتزده شدم.
قبل از اينکه آقا وارد غرفه سخن بشود، آقاي مهدوي راد که دبير کتاب سال و دبير جايزه جلال بود، جلو آمد و گفت اينجا کتابهاي قرآني خوبي دارد. مسئول نشر سخن سلام و عليک کرد. آقا گفتند: شما علمي هستيد؟ مسئول گفت: بله علي اصغر علمي.
-شما محبت ميکنيد کتابها را ميفرستيد و من هم نگاه ميکنم. حالا از علميها کي فعاله؟ علي اصغر علمي هم يک نمودار درختي نشان آقا داد از اجدادش که در حوزه نشر مشغول کار بودند.
دکتر صالحي به آقا ميگفت که کلکسيون آثار علميها از دوره قاجاريه و عباس ميرزا تا امروز يک گنجينه خوب است.
آقاي مهدوي راد کتابي به آقا نشان داد که درباره آثار خواجه عبدالله انصاري بود. به آقا گفت: نويسنده در اين کتاب اثبات کرده با سند که بيشتر نوشتههاي خواجه عبدالله مال خودش نيست و نوشته کسي به اسم پيرِ هري است با تاريخ ۲۰۰ سال پيش از خواجه عبدالله. آقا به شوخي گفتند: زحمت کشيده!
آقا کتابهاي ديگر را ديدند. به منطقالطير که رسيدند پرسيدند: آقاي شفيعي کدکني منطقالطير را کامل کار کردند؟ علي اصغر علمي جواب مثبت داد. کتاب ديگري را نشان آقا داد. آقا پرسيدند: يعني اين کتاب از علي نامهاي که آقاي شفيعي درآورده قديميتره؟ علمي جواب داد: بله. اين مال صفويه است. پهلواننامههايي است به سبک شاهنامه.
درباره کتابي هم آقاي مختارپور توضيح داد که: کار سجاد آيدانلوست، خيلي آدم محققيه.
علمي توضيح داد سري آثار جمالزاده را منتشر کرده و ۲۰ عنوان از داوري اردکاني و ۱۸ جلد در ترازوي نقد که آقا گفتند: اين ۱۸ جلد را خواندم.
مختارپور هم درباره رمان آبلوموف توضيح داد و شخصيت اصلي رمان که آقا آخر حرف او گفتند: اين رمان را سالها پيش خواندم.
غرفه فرهنگ معاصر غرفه کتابهاي فرهنگنامه و مرجع بود. مسئول غرفه توضيح داد کارشان چاپ کتابهاي مرجع است اما با توسعه فضاي مجازي و خلأ قانوني به ما ضربه وارد آمده و مجبور شديم کارهاي ديگري هم چاپ کنيم. ما ويرايشهاي جديد فرهنگها را ارائه ميکنيم مثلا اين فرهنگ عربي با حذف ال از کلمات عربي فقط کلمات را آورده و ديگر ريشه کلمات لازم نيست بررسي شود. آقا پرسيد: فرهنگ لغات چيني هم داريد. جواب منفي بود. مسئول غرفه کتابهايي را نشان داد و گفت اين هم يک مجموعهي ۱۴ جلديه که... آقا بيدرنگ گفتند که: بله اينها را خواندم. دکتر صالحي گفت: اين انتشارات در حد يک آکادمي علمي فعاليت دارد. مسئول غرفه کتابي را نشان آقا داد که اسمش چين بود. نوشتهي کيسينجر. دربارهي توسعهي چين. مختارپور هم دربارهي رمان آبلوموف توضيح داد و شخصيت اصلي رمان که آقا آخر حرف او گفتند: اين رمان را سالها پيش خواندم.
مسئول غرفه يک کتاب سه جلدي را در آخر بازديد نشان داد و گفت اين هم فرهنگِ هنر است. آقا گفتند: اين را هم ديدم. آقا از اين غرفه هم کتاب بردند.
امروز فرصت شد تا با حجتالاسلام و المسلمين رشاد، رئيس پژوهشگاه فرهنگ و انديشهي اسلامي صحبت کنم. او تا به حال همپاي آقا در نمايشگاه نبوده است و اين اولينباري است که همراه ايشان است. آقا قرار است در غرفهي پژوهشگاه دمي استراحت کنند و بعد به بازديدشان ادامه بدهند. رشاد گفت آقا پشت کتابهايي که ميخوانند به ساعت و تاريخ يادداشت مينويسند. او گفت برخي از اين يادداشتها را که منتشر هم نشده ديده است. بيشترشان بعد از نيمهشب مطالعه ميشوند. رشاد گفت آقا در زمينههاي مختلف مطالعه ميکنند.
وقت استراحت آقا در غرفه پژوهشگاه آقاي رشاد گفت حدود ۱۴۰۰ کتاب و مجله چاپ کردهاند ولي تيراژها پايين است مثلا ۳۰۰ نسخه. آقا خيلي تعجب کردند. يک نفر از آن عقب گفت: براي نابودي آمريکا و اسراييل و داعش صلوات! آقا آرام گفتند: اگر با صلوات نابود ميشدند ده تا صلوات ميفرستاديم! آقا با رشاد صحبتشان را ادامه دادند. صدايشان به سختي ميرسيد، ولي فکر کنم حتي اگر به خوبي ميشنيدم هم فايده نداشت. سطح بحث خيلي بالا و علمي بود.
آقا حال آقاي آخوندي را هم پرسيدند که نشسته بود. بالاخره چاي آوردند و جمع آرام شد. دکتر جنتي و دکتر صالحي يک سمت نشسته بودند و آقاي رشاد سمت ديگر. دکتر صالحي افراد حاضر را معرفي کرد.
توضيحاتي درباره نشر بعد از انقلاب به آقا داد و حرفهايي که به سختي شنيده ميشد. از دور ميشنيدم آقا دربارهي جشنوارهها و نگراني کتابفروشها و خوب بودن نسبي وضعيت نشر بعد از انقلاب و قابل تأمل بودن قدر مطلق نشر، حرفهايي زدند.
بعد از استراحت، آقا اين بار در راهروي ۱۸ به بازديدشان ادامه دادند.
در غرفهي صهباي دانش پرسيدند: چي چاپ ميکنيد؟
-روانشناسي.
-فروش خوبه؟
-الحمدلله، راضي هستيم.
آقا به هر غرفه که ميرسيدند از کتابها ميپرسيدند و چاپهاي جديد. غرفهدار اگر جوابي نداشت زود ميگذشتند. در غرفه طرح فردا که عکس رحيمپور ازغدي را به ديوار داشت، گفتند: سلام من را به آقاي رحيمپور برسانيد.
در غرفه طراحان ايماژ همان سؤال را پرسيدند: چي چاپ ميکنيد؟
-روانشناسي.
-مثل اينکه روانشناسي خيلي مشتري داره!
نشر طراحان ايماژ از بحثهاي مالياتي گله داشتند، ولي بيشتر نشرها گلهگذاري نميکردند. همه يا راضي بودند يا حداقل ميگفتند: الحمدلله.
نشر طاهريان هم که روانشناسي کار ميکرد گفت: «ما خوب ميفروشيم.»
برخي از اطلاعرساني ضعيف ميگفتند. مسئول ضريح آفتاب از تورم کاغذ ناخرسند بود. خانمي در نشر صلاه آنقدر غرق در گريه بود که نميتوانست زبان به کلام باز کند. غرفهدار صابرين گفت: «دوست دارم کتاب هديه کنم.»
نشر صورتگر دوست داشت نمايشگاه طوري باشد که در آن آمد و شد راحتتر باشد؛ آمد و شد در راهروها براي خريد کتابها. وقتي آقا درباره استقبال مردم پرسيدند، جواب داد خوب است، نسبت به سالهاي گذشته بهتر است. صحيفهي خرد هم کتابي از آقاي منتظري را به نمايشگاه آورده بود. آقا کتاب آقاي منتظري را ديدند و پرسيدند: درسهاي ايشان است. غرفهدار گفت: مصاحبهها و يادداشتها و ... بعد از بازديد آقا، غرفهدار به من ميگفت چطور ميتوانم نامهاي به دست آقا برسانم. برايم سؤال بود، الان که آقا اينجا بود چرا نامهاش را آماده نکرده بود. گفتم: «نامهات را که نوشتي، بايد بدهي به واحد ارتباطات مردمي.» گفت درخواستي هم دارد. بعد به من گفت ميتواند صريح حرف بزند. خودم را آماده کردم براي شنيدن حرفِ صريحش. نگاهي هم به اطراف کردم که کسي نباشد که بخواهد گير بدهد به ما. گفتم بگو. گفت چرا نبايد در آن شبستان باز باشد.
خندهام گرفت از سطحِ درخواستش. البته کاش به او ميگفتم که در الان باز شده است. عوامل اجرايي اينجور تنظيم کرده بودند که پشت سر حرکت آقا پارتيشنها را جابجا ميکردند تا دسترسي عمومي به غرفهها سريعتر صورت بگيرد.
در غرفه صرير آقا سراغ آقاي بهزاد را گرفتند. مسئول غرفه از درآوردن کتابهاي شناسنامه يادمانهاي مناطق جنگي به توصيهي آقا گزارش داد و آقا کتابها را ديدند.
غرفه مجمع ناشران کمکتاب بود. البته چون ناشر نيست نبايد انتظار داشت کتاب در غرفه داشته باشد. نرسيده بودند بالاي غرفه هم اسمشان را بزنند؛ آنها راجع به ليستهايي که براي مطالعه آماده کرده بودند توضيح دادند و از تلاشي که براي توزيع کتابهاي «من زندهام» و کتابي ديگر به انجام رسانده بودند. حضور آقا خيلي طول نکشيد ولي خوب گوش دادند و تشويقشان کردند.
مسئول غرفهي صبح پيروزي گفت: ما مردم لرستان آمادهايم. آقا هم جواب دادند خدا شما لرها را حفظ کند.
يک بنده خدايي در يکي از غرفهها به آقا گفت: ۱۵ ماه است ازدواج کردهام و يک سال است که ناگهاني خانمم نابينا شده. شب خوابيده و صبح نابينا بلند شده. لطفا دعا کنيد و تبرکي بدهيد براي شفايش. آقا فوري پرسيدند: دکتر هم رفتيد؟ جوان توضيح داد دکتر رفتنهايش را... آقا ناراحت شدند و همانجا دعايي خواندند و چفيه شان را به جوان دادند.
در نشر صادق آقا به کتاب کبريت احمر اشاره کردند و پرسيدند: کي اين کتاب را ميخرد؟ غرفهدار گفت: طلبهها طالبند. بعد آقا به دکتر صالحي و ديگران در مورد نويسنده و رگ و ريشهاش به احترام توضيح دادند.
در غرفه شهيد زينالدين آقا به داماد شهيد گفتند به خانوادهي شهيد سلامشان را برساند. آقا در غرفهي يک ناشر کُرد درباره شعراي پارسيگوي کرد پرسيدند. غرفهدار اسم گلشن را برد. آقا گفتند: خدا بيامرزدش، گلشن را ميشناسم. از زندهها بگو. غرفهدار نميدانست. غرفهدار نشر شهيد فهميده هم اين قدر از ديدار آقا خوشحال بود که آن را بهترين روز زندگياش ميدانست. انتظار داشت آقا قرآني را که همسرِ غرفهدار داده بود، امضاء کند که آقا گفتند الان امکانپذير نيست.
يک نفر هم در غرفه ديگري يک قرآن گرفت سمت آقا که «لطفا برايمان تبرک کنيد». آقا با تعجب گفتند «من قرآن را تبرک کنم؟! من اگر دستم را به قرآن بزنم دست من متبرک ميشود».
شميم قلم از رواج نسخههاي پيدياف کتابهاي بازار در اينترنت خبر داد. نسخههاي غير مجازي که هم نشر الکترونيک را با خطر مواجه ميکند و هم نشر کاغذي را. شلفين هم از تجديد ديدارش با آقا پس از دوازده سال ميگفت.
در غرفه شلاک آقا معني اسم نشر را پرسيدند و غرفهدار گفت: به مازندراني يعني باران تند. در غرفهي شکرانه آقا عکس آقاي صادقي تهراني را شناختند. پرسيد شما با ايشان نسبت داريد. غرفهدار گفت پسر صادقي است. ميخواست تفسير پدرش را هديه کند. آقا گفتند دارم. از خودشان گرفتم.
نوبت غرفهي شهرستان ادب شد که امسال يکي از ناشران نمونه شده بود. آقا، علي محمد مؤدب را تحويل گرفتند. کتابهاي جديد نشر را طلب کردند و شناختنامهي قزوه را در جواب گرفتند. همينطور سال گرگ. آقا پرسيدند اسم اين کتاب شبيه گرگ سالي امير حسين فردي است. مؤدب توضيح داد سال گرگ برگزيدهي جشنوارهي داستان انقلاب است که آن موقع خود آقاي فردي دبيرش بود. آقا کتابي را هم برداشتند و پشت کتاب را نگاه کردند شعر معروف از آخر مجلس را خواندند. «ما سينه زديم، بي صدا باريدند/ از هر چه که دم زديم، آنها ديدند/ ما مدعيان صف اول بوديم/ از آخر مجلس شهدا را چيدند.» يک نفر پرسيد کتاب کيست و آقا جواب دادند: «کتاب ميلاد!» عرفانپور را ميگفتند. موقع رفتن آقا گفتند مجموع کارهاي شما الحمدلله خوب است. يک نفر از داخل غرفه گفت: آقا ما دوستتان داريم. آقا هم جواب داد: من هم دوستتان دارم.
غرفهدار شهرستان ادب بعد از رفتن آقا از توجه و دقت ايشان به کتاب صحبت کرد و از مسئولين خواست که آنها همين قدر کتابها بهويژه در حوزههاي شعر و داستان را جدي بگيرند و بخوانند. نشرهاي ديگري هم بودند که بلافاصله پس از ديدار با آقا گفتند که از ديدن آقا خوشحالند و باعث افتخارشان است که رهبرشان اينچنين به کتاب اهميت ميدهند. غرفهدار يکي از نشرها، کتاب ياد دوست را به آقا هديه داد. بعدش گفت که لاي کتاب يک نامه هم براي آقا نوشته است. گفتم در نامه چه نوشته است؟ گفت نامهي فدايت شوم است. لبخندي زدم: «انشاءالله مسألهات حل شود.»
شقايق، نشر افکار، نشر البرز (که از علميهاست)، سايهبان، همه به سؤال و جواب چي چاپ ميکنيد و راضي هستيم و الحمدالله و موفق باشيد گذشت. در شرکت کتابهاي جيبي که وابسته به اميرکبير بود آقا مدت بيشتري ايستادند. غرفهدار توضيح داد که دارند همان کار کتابهاي جيبي قديم را ادامه ميدهند با انتخاب و خلاصه کردن رمانها و توليد آثار جديد. آقا دست روي کتابي گذاشتند و خوب نگاهش کردند. مختارپور گفت: اين مجموعه ۱۴ جلدي زندگاني معصومين را آقاي قزلي نوشته که شما کتاب پنجرههاي تشنهاش را تقريظ کرديد. آقا به تأييد سر تکان دادند.
نشر شباهنگ هم دوست داشت چيزي به آقا بگويد که فرصت نشد. بهش گفتم: «دوست داشتي چه بگويي؟» گفت: «شخصي بود.»
در شرکت سهامي انتشار آقا سراغ آقاي محجوب را گرفتند. همينطور جواب الحمدلله در برابر سؤال وضعتان چطور است.
در غرفهي چاپ و نشر بينالملل هم غرفهدار کتاب آنتوان بارا دربارهي حضرت زينب سلاماللهعليها را نشان آقا داد و گفت: نويسندهاش دوست داشت اين کتاب را به دست شما برساند. آوازهي کتابخواني آقا بينالمللي شده!
صداي قرآن قبل از نماز بلند شد. غرفهي تعاوني ناشران گيلان آخرين غرفهاي بود که آقا بازديد کردند. تا اينجا حدود ۷۰ غرفه! آقا بشاشتر از وقتي وارد نمايشگاه شده بودند تصميم به ترک مصلا گرفتند. تازه نيمي از غرفههاي راهروي ۱۹ را ديده بودند که دستهايشان را بلند کردند به نشانهي خداحافظي. باقي غرفهدارهاي راهروي ۱۹ و ۲۰ که نوبت بهشان نرسيد، با حسرت دست تکان ميدادند و از آقا خداحافظي کردند.
موقع رفتن باز آقا دکتر صالحي را پيش خودشان فراخواندند و نکاتي گفتند. آقا که راه افتادند، صداي قرآن پخش ميشد و راهروي آخر هم به روي مردم باز شد تا آنها هم در ميان کتابها بچرخند و لذت ببرند.
* خورخه ماريو پدرو بارگاس يوسا (زادهٔ ۲۸ مارس ۱۹۳۶م) داستاننويس، مقالهنويس، سياستمدار و روزنامهنگار پرو و از مهمترين رماننويسان و مقالهنويسان معاصر آمريکاي جنوبي است.
/خ
منبع:khamenei.ir