تاریخ انتشار : سه شنبه ۸ ارديبهشت ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۵۰
 
خاطرات روزنامه‌نگار عرب از سفر به فلسطین اشغالی

ترس برای اسرائیلی‌ها مثل نان شب است

Share/Save/Bookmark
شعر نزار «القبانی» را شنیدی که می‌گوید: "عشق بخشی از تخیل ماست، اگر روی زمین پیدایش نمی‌کردیم خودمان اختراعش می‌کردیم." کلمه‌‌ی عشق را بردار و جایش کلمه‌‌ی ترس را بگذارد، آن وقت خودت را در مقابل نظریه‌ی امنیتی اسرائیل می‌بینی!
پایگاه خبری تحلیلی هم اندیشی:  آنچه می‌خوانیم، ترجمه کتاب «اسرائیلی که من دیدم» نوشته عاطف حزّین است. این نویسنده مصری در اواخر دهه ۹۰ میلادی سفری به سرزمین ها اشغالی داشته و خاطراتش را از این سفر به شکل کتاب منتشر کرده است.
در بخش هایی از این خاطرات، چگونگی مأموریت یافتن حزّین برای این سفر و همچنین برخی خاطرات او از کودکی اش و آوارگی در جنگ ۱۹۶۷ مصر و اسرائیل و بازجویی طولانی و عجیب از وی توسط اسرائیلی ها در فرودگاه قاهره و نحوه رسیدنش از فرودگاه تا هتل همراه با راننده ی یهودی و جریاناتی که همزمان با رسیدن او به تل آویو در اسرائیل رخ داده بود و همچنین جریان برخوردش با مأمورین سفارت مصر در تل آویو و تحلیل های خبری رسانه های اسرائیل از جریانات وقت را ذکر شده است.
 
نویسنده در بخش هایی از این خاطرات می نویسد:
این فقط جوان فلسطینی است که «حالتی ابدی» در مبارزه دارد. یک حکومت قوی هم وجود دارد که هم سلاح هسته‌ای دارد و هم حمایت قوی ترین حکومت دنیا را و آن هم دارای «حالتی ابدی» است، ولی در ترس!
این چه کاری است که سرباز اسرائیلی دارد با چمدان من و چمدان ابراهیم می‌کند؟ اینکه از طریق اشعه‌های الکترونیکی دید که در چمدان‌هایمان سلاح و مواد منفجره نیست راضی‌اش نکرد، چون سلاح دیگری هم وجود دارد (از نظر آنها) که اشعه‌های الکترونیکی نمی‌توانند نشانش دهند. به همین خاطر بود که آن سرباز دستکش‌هایی از جنسی که نمی‌دانم چه بود به دست کرد (و جا هم نداشت جنسش را بپرسم) و شروع کرد با دو دست گشتن در چمدان‌های ما. گشتن چمدان هر کداممان ده دقیقه وقت گرفت. پشت سر ما هم یک آمبولانس [فلسطینی] ایستاده بود که از اتاقش صدای ناله‌ای می‌آمد که قلب را آتش می‌زد. با نگاهم از راننده‌اش پرسیدم جریان چیست. او از من شجاع‌تر بود و گفت: «باید ماشین را جزء به جزء بگردند. سه ساعت است که من در این وضعیتم و کسی که متخصص گشتن این طور ماشین‌هاست نیست. می‌دانم بالاخره می‌آید ولی این مریض هم می‌تواند منتظر بماند؟!»
سرباز اسرائیلی از یهودی‌های غربی بود و یک کلمه هم از حرف‌های راننده‌ی آمبولانس متوجه نشد. راننده ادامه داد: «امروز اجازه دادند برخی از مریض‌هایی که [در بیمارستان‌های مناطق اشغالی] درمان می‌شدند از گذرگاه عبور کنند. ولی به این شکل، بهتر بود در غزه و دستکم بین بچه‌های خودشان می‌مردند!»
یک قتل با نیت قبلی و عامدانه داشت جلوی چشم من و چشم همکار عکاسم و طبیعتا جلوی چشم راننده‌ی آمبولاس رخ می‌داد. ولی هر سه‌مان از انجام کاری برای نجات آن شخص (که آنچنان درنانک از داخل ماشین ناله می‌کرد) عاجز بودیم. لعنت خدا بر ظالیمن.
کاش مرا نگه می‌داشتند و اجازه می‌دادند آمبولانس برود. ولی -متأسفانه- اجازه دادند من و همکارم برویم [و ماشین همچنان متوقف ماند] و حالا وارد منطقه‌ی اسرائیلی [اشغالیِ گذرگاه] ازیر شده بودیم تا به قدس برویم.
به دلیلی روند تدابیر امنیتی و تفتیش‌های اسرائیلی‌ها یادم رفت به موفق [راننده‌ی که آنها را به غزه آورده بود و قرار بود بازگرداند] زنگ بزنم. حالا الان چه کنیم؟ چاره‌ای نداریم جز اینکه منتظر شویم شاید تاکسی‌ای‌ بیاید اینجا که گردشگری یا روزنامه‌نگاری را به جای دیگر ببرد. و ای بسا انتظارمان چند ساعت طول بکشد.
***
نشسته بودم روی چمدانم. ابراهیم هم همین کار را کرده بود. به سکوتی که کل فضا را گرفته بود فکر می‌کردم و هر لحظه آرزو داشتم که صدای آژیر آمبولانس را بعد از اینکه اجازه‌ی عبور به او دادند بشونم. ولی الان یک ساعت است که گذشته و ما همینطور نشسته‌ایم و خبری نیست. و نمی‌دانم آن مریض در همان حال است یا روحش به آسمان پر کشیده.
یک ماشینِ ون خالی آمد و نه چندان دور از ما ترمز کرد. علامتی که روی ماشین درج شده بود شبیه علامت تاکسی‌های تل آویو بود. به ابراهیم گفتم: «شاید این راننده تلفن [همراه] داشته باشد. نظرت چیست با تلفنش به موفق زنگ بزنیم؟»
ابراهیم جواب داد: «شاید هم راننده یهودی باشد و زبانی جز عبری بلد نباشد.»
رفتم سمتش تا با او صحبت کنم. وقتی [از آینه] مرا دید پیاده شد و شروع کرد به ورانداز کردن من. وقتی به او رسیدم شروع کرد به حرف زدن و به عربی پرسید: «تاکسی می‌خواهید؟»
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر خنده. مردِ پیردرست همانطور که یهودی‌ها در فیلم‌های قدیمی مصری حرفی می‌زدند حرف می‌زد. مرا یاد استفان روستی [از مشهورترین بازیگران قدیمی مصر] انداخت که در فیلمی [در نقش یک یهودی پیر] با دو دخترش راشیل و استر حرف می‌زد و من خیال می‌کرد این طرز حرف زدن در عالم وجود ندارد تا اینکه این راننده را دیدم. حتی دماغش هم شبیه دماغ خمیده‌ای بود که کاریکاتوریست‌های عرب برای یهودی‌ها می‌کشند.
عجیب اینکه هیچ توجهی به خنده‌ی من نکرده و صحبتش را با همان لحن و لهجه ادامه داد که: «کجا می‌خواهید بروید؟»
گفتم: «تو مسیرت کجاست؟»
گفت «می‌خواهم یک خانم خبرنگار آمریکایی را ببرم به قدس شرقی [منطقه‌ی عرب‌نشین قدس].»
گفتم: «این خانم خبرنگار کجاست؟»
گفت: «همینجا در ازیر. الان است که بیاید.»
گفتم: «ما هم می‌خواهیم برویم به قدس شرقی. می‌توانیم با تو بیاییم؟»
گفت: «خودش آمد. بگذار اول از او بپرسم. اگر موافقت کرد، مشکلی نیست.»
برای اینکه خودم را در موقعیت بدی گیر نیندازم از مرد فاصله گرفت تا اگر از آن خبرنگار سؤال کرد و او نپذیرفت، من دور ایستاده باشم.
چند لحظه بعد مرد فریاد زد: «یالا! وسایلتان را بیاورید.»
سوار ون شدم و از خانم خبرنگار آمریکایی بابت موافقتش تشکر کردم. گفت: «نیازی به تشکر نیست، راننده در هر حال کرایه‌ی رساندتان را می‌گیرد!»
از همان مسیری به سمت قدس رفتیم که با پیشتر و برای گرفتن معرفی‌نامه‌ی خبرنگاری جهت ورود به غزه، با موفق رفته بودیم، ولی این بار با یک راننده‌ی اسرائیلی «خالص» و یک خبرنگار آمریکایی که نمی‌خواست وقتش را هدر دهد و به همین دلیل برخی برگه‌هایش را در آورد و شروع کرد به کار روی آنها.
من در صندلی روبروی او نشسته بودم، و به خاطر کنجکاوی به او نگاه می‌کردم. یک خانم لاغر اندام بور، زیبا نبود و سنش هم از ۳۵ کمتر نبود.
با توجه به حس زن‌ها که اگر مردی نگاهشان کند متوجه می‌شوند نگاهم را حس کرد و نگاهی به من انداخت و پرسید: are you all right? 
در حالیکه می‌خندیدم گفتم بله. فکر کرده بود وقتی اینطور طولانی و ناشیانه نگاهش کرده‌ام، حتما حالتم طبیعی نیست.
من هم برای اینکه به او نشان دهم حالتم طبیعی است گفتم: نمی‌بینی که این ماشین سه ضلع اصلی عملیات صلح [سازش] در منطقه را در خود جا داده است؟ [اعراب، اسرائیل، آمریکا]
نگاهی به راننده و نگاهی به من انداخت و گفت: «آو، کاملا حق داری، به همین دلیل اینطور طولانی به من نگاه می‌کردی؟»
گفتم: «هم آن و به یک دلیل دیگر که اتفاقا آن دلیل مهم‌تر بود. این ماشین، ماشین صلح است!»
کلی خندید و کاغذهایش را جمع کرد و گفت اسمش «چنی واتسون» است و یک خبرنگار گردشی است که با چندین نشریه (به تناسب چیزی که بنویسد) همکاری می‌کند.
گفتم: «ما اینطور روزنامه‌نگارها را در مصر خیلی نداریم. فقط برخی مقاله‌نویس‌ها وجود دارند که اینطورند، در نویسندگان پژوهش‌های خارجی چنین چیزی نداریم.»
پرسید: «و تو در اسرائیل چه می‌کنی؟»
گفتم: «می‌شنوم و می‌بینم و می‌پرسم و می‌نویسم.»
گفت: «ببخشید، معنی حرفت را نمی‌فهمم.»
جواب دادم: «خیال می‌کردم آمریکایی‌ها اگر فقط یک اشاره بکنی می‌فهمند»
گفت: «همه‌ی آمریکایی‌ها مثل من [دیریاب] نیستند!»
گفتم: «متأسفم، قصد توهین نداشتم ولی خواستم به یک روش غیر مستقیم بگویم من هم مثل خودت روزنامه‌نگارم.»
گفت: «آو، همکار عزیزم. ولی تو هم مثل اسرائیلی‌ها با کلمات بازی می‌کنی. ظاهرا این ویروس به تو هم سرایت کرده. چند روز است اینجایی؟»
پاسخ دادم: «امروز روز هفتم است.»
با لبخند گفت: «خب، این مدت برای انتقال ویروس کافی است! و الان نظرت راجع وقایع "دیوانه‌‌گونه"ای که در اینجا می‌گذ‌رد چیست؟»
گفتم: «به نظرت عبارت دیوانه‌گونه برای آنچه در اینجا رخ می‌دهد عبارت مناسبی است؟»
با تأسف گفت: «ببخشید، یادم رفت تو هم عرب هستی و وحرفه‌ات را در اینجا مثل من با بی‌طرفی انجام نمی‌دهی. من از تو خوش‌شانس‌ترم.»
جواب دادم: «مهم این است که عادل باشی و بی‌نظر و واقعا بی‌طرف.»
گفت: «این روش من در کارم است. ابدا هم از آن کوتاه نمی‌آیم. ولی اسم نشریه‌ات را نگفتی.»
گفتم: «هفته‌نامه‌ی اخبار الیوم.»
صحبتمان درباره‌ی کلیات ادامه داشت بدون اینکه وارد جزئیات شویم، می‌ترسیدم این آمریکایی یهودی باشد و آن وقت بحث‌ها وارد یک «گردابِ بدون راه فرار» شود.
بعد، خانم خبرنگار وارد بحثی با راننده شد که دست آخرش گفت: «احمق!» خوب شد که این «استفان روستی» ما انگلیسی نمی‌فهمید!
از عجایب روزگار اینکه یک یهودی داشت ما را می‌برد به قدس! عجیب‌تر اینکه اسم خیابانی که می‌خواهیم برویم را پرسید [که ما را به آنجا برساند، یعنی آنجا را کاملا می‌شناخت]، فقط همین را کم داشت بپرسد دقیقا می‌خواهیم برویم پیش که!
***
این هم قدس. درست همان طور که خیال می‌کردم. دوست داشتنیِ زیبایی که پیر نمی‌شود. در لباس عربی‌اش (که زیر بار چسباندن ستاره‌ی داوود نرفته) می‌خرامد. این هم رایحه‌‌ی بیت المقدس که اسرائیل در «یهودی‌سازی»اش شکست خورده.
\"\\"\\"\"
[ورودی باب العمود در بیت المقدس]
خیلی راجع به خیابان صلاح‌الدین شنیده بودم که منتهی می‌شود به باب العمود، مهم‌ترین درب ورودی بیت‌المقدس ولی تصوی نمی‌کرد اینقدر «زنده» باشد. چهره‌های عربی در اینجا با چهره‌های عربی‌ای که در آنجا با آنها خداحافظی کردم تفاوت دارد. آیا این روح بیت‌المقدس است که شعاعی از طمأنینه به آنها بخشیده است؟ آیا به این دلیل اینطورند که نمازهای واجب پنجگانه‌شان را در قبله‌ی اول می‌خوانند؟ چه شاداب است چهره‌هایشان و چه صفایی دارد جان‌هایشان و چه پاکیزه است طینتشان.
وقتی با «خواهر مریم» [راهبه مسیحی و روزنامه‌نگار] در دفترش در خیابان صلاح‌الدین دیدار کردم، خیلی به ما خوش‌امد گفت بعد پرسید آدرس او را چه کسی به ما داده است. گفتم: «من آدرس مجله‌ی شما را از قاهره داشتم و اینجا اولین جایی است که در قدس آمده‌ام.»
بدون طی مقدمات و محک‌زنی و پیچ و تاب، تبدیل شدیم به دو دوست. برایش داستانم را از اولین قدم در فرودگاه بن گوریون تعریف کردم و او هم کارهایی که پلیس اسرائیل در قدس می‌کند برایم تعریف کرد و اینکه آخرین چیزی که به ذهنشان رسیده این است که یک ایست و بازرسی در مقابل باب العمود برپا کنند که قرار است خود موشی شاحال [وزیر امنیت داخلی رژیم صهیونیستی] برای افتتاحش بیاید.
گفتم: «فکر نمی‌کنی ترس این‌ها توجیهی ندارد؟»
جواب داد: «ترس، مثل نان شب اینهاست، بدون آن نمی‌توانند زندگی کنند! شعر نزار «القبانی» را شنیدی که می‌گوید: "عشق بخشی از تخیل ماست، اگر روی زمین پیدایش نمی‌کردیم خودمان اختراعش می‌کردیم." کلمه‌‌ی عشق را بردار و جایش کلمه‌‌ی ترس را بگذارد، آن وقت خودت را در مقابل نظریه‌ی امنیتی اسرائیل می‌بینی!»
-مریم، می‌خواهم بروم پیش فیصل الحسینی [از سران سازمان آزادیبخش فلسطین] در «بیت الشرق» [خانه‌ی ارثی خاندان حسینی و مرکز فعالیت سازمان آزادیبخش فلسطین در قدس]. می‌توانی کمکم کنی؟
مریم گوشی را برداشت و شروع کرد به چرخاندن انگشت در شماره‌گیر و با کسی در آن طرف خط صحبت کرد. از گفتگویشان فهمیدم که فیصل الان در قدس نیست و بچه‌ها (به عنوان یک مراقبت امنیتی) نمی‌خواهند به کسی بگویند کجاست.
به مریم گفتم: «بیت الشرق شده مایه‌ی دردسر اسرائیل. شنیده‌ام که کنیست [پارلمان صهیونیست‌ها] با بستنش موافقت کرده است.»
گفت: اینها می‌خواهند نور خورشید را خاموش کنند. همه‌ی مشکلشان این است که ارتباط فلسطینی‌ها با قدس را از بین ببرند تا اینجا تبدیل شود به پایتخت آنان. آنا تا الان نفهمیده‌اند که در در همه‌ی دنیا این مردم هستند که پایتختشان را انتخاب می‌کنند، ولی در قدس، این خود قدس است که مردمش را انتخاب می‌کند. و عملا هم قدس مردمش را انتخاب کرده [یعنی فلسطینی‌ها] و آن هم از خیلی وقت پیش. پس این همه لجبازی دیگر برای چیست؟ بیا و از این پنجره نگاه کن. آیا همه‌ی این سنگ‌ها [در خیابان و ساختمان‌ها] حرف نمی‌زنند و به عربی نمی‌گویند خوش آمدی؟ صدا و رایحه‌ی نسیم‌های عربی را نمی‌شنوی واستشمام نمی‌کنی؟ آیا شبیه بوی «الحسین» [۱] و «الازهر» نیست؟»
[مقام رأس الحسین (علیه السلام) در قاهره]

راست می‌گویی مریم. و الان چمدان‌هایمان را پیش تو می‌گذاریم تا به مسجد الاقصی برویم و یکی از بالاترین آرزوهایی که همیشه در دل هر مسلمانی است محقق کنیم.
 
---------------------------------------------------------------------------------------------

پی‌نوشت‌ها:
۱- اشاره به مقام رأس الحسین (علیه السلام) در مصر که به عقیده‌ی برخی اهل سنت محل دفن سر مبارک حضرت امام حسین (علیه السلام) است و بسیار بسیار مورد احترام اهل سنت در کشورهای عربی و خصوصا مصر بوده و از زیارتگاه‌های آن‌ها طی قرون متمادی و تا همین امروز به شمار می‌رود.
م
کد مطلب: 273639
مرجع : رجانیوز