ریاض ابراهیم میگوید: «جناب رئیس جمهور، اگر الان از حکومت کنار بروی این بحران حل خواهد شد. من پیشنهاد میکنم که به صورت موقت کنار بروی.»
فلذا من هم برگشتم به اسپانیا و بعدش رفتم به سازمان ملل و در آنجا بودم که جنگ شروع شد و طبیعتا جنگ نیازهای خاص خودش را دارد. در هر جبههای روزانه هزاران نفر از طرف ما میجنگیدند. تمام درآمدهای مالی عراق بالکل به جنگ اختصاص پیدا کرد و شروع کردم به جمع کردن کمکهای مالی. حکومت از مردم کمکهای مالی جمعآوری میکرد و کار به جایی رسید که زنان، زیورآلاتشان را میفروختند و به حکومت میدادند برای حمایت از جنگ.
*چه کسانی بودند که میآمدند؟-این یک، اگر اجازه دهی، این دلیل اول بود. دلیل دوم که دلیل اصلی هم بود، عبارت بود از موضوع جنگ. خود موضوع جنگ. برایت دربارهی تلاشها برای خاموش شدن آتش بحران بین عراق و ایران [پیش از جنگ] گفتم و آرزو داشتم که توفیق داشته باشم نقشی داشته باشم و افتخار آن را پیدا کنم ولی موفق نشدم چون صدام برای جنگ اصرار داشت و تصمیمش را گرفته بود. وقتی که جنگ درگرفت، دیگر خواهی نخواهی یک واقعیت بود، وقتی روزانه هزاران تن از عراقیها در جبهه کشته میشدند من نمیتوانستم طرف ایران بایستم. این محال بود ولی مسئلهی جنگ داشت اثرش را در جان من میگذاشت. هر روز روی من تأثیر بیشتری داشت.
در روز اولی که جنگ آغاز شد و وقتی که ارتش عراق وارد ایران شد، من اعضای جنبش عدم تعهد را جمع کردم تا موضوع جنگ را بررسی کنیم و تصمیم گرفته شد بین دو کشور میانجیگری شود. ایران به سرعت پذیرفت. من با وزیر خارجه تماس گرفتم ولی او موافقت نکرد.
*سعدون حمادی.-بله سعدون حمادی. موافقت نکرد. چند بار از او درخواست کردم ولی نپذیرفت و اینطور جوابم را میداد که «سرشان را گرم کن تا کارمان در ایران تمام شود.» تا اینکه در یکی از مکالمهها پرسیدم «منظورت از اینکه کارمان در ایران تمام شود چیست؟ یعنی تهران را اشغال کنی؟ داستان چیست؟ برادر من، من الان در تنگنا قرار رفتهام، سفیر ایران موافق است و از طرف همهی دنیا از من سؤال میشود و من نمیتوانم جوابی بدهم. داستان چیست؟ بعد هم تا کی؟ چه میخواهید؟ میخواهید ایران را اشغال کنید؟» در هر حال موافق نبود.
رئیس جنبش غیرمتعهدها در آن زمان وزیر خارجه کوبا بود. دفعهی آخری که با او دیدار داشتیم گفت: «خواهش میکنم، ما با موضع شما همدلی داریم نه با ایران، ولی من هم در تنگنا قرار گرفتهام. جوابی به ما بده.» من هم خیلی ساده با او در این زمینه صحبت کردم و گفتم: «برادر من، از نظر اصولی بغداد باید با این درخواست موافقت کند، ولی به نظر میرسد به مسئلهی بزرگتر یا مهمتری مشغول است.» او هم ترجمه را متوجه نشد یا خوب نفهمید یا تعمدی داشت نمیدانم، رفت و در مقابل رسانهها گفت: «عراق موافقت کرده است، اوکی» طبیعتا خبرگزاریها این خبر را گرفتند.
ساعتی بعد سعدون حمادی با من تماس گرفت و بسیار بسیار شدید عصبانی بود که «ما این حق را به تو ندادهایم که اینطور صحبتها را داشته باشی، چطور چنین چیزی گفتی؟» من هم موضوع را توضیح دادم و خلاصه یک درگیری لفظی بین من و دکتر سعدون حمادی به وجود آمد.
گرچه رابطه شخصی من و سعدون حمادی بسیار عالی بود. فلذا از همان اولین روز جنگ بین من و او تشنجی به وجود آمد. بعد این ماجرا ادامه پیدا کرد و ... یک «خط تلفنی قرمز» [خط ویژهی اضطراری] برای من قرار دادند و هر ساعت تماس میگرفتند که درخواست تشکیل جلسهی شورای امنیت کن. مرا نصف شب از خواب بلند میکردند و میگفتند درخواست تشکیل جلسه شورای امنیت کن! برادر سعدون، مگر اعضای شورای امنیت کارمندانت در وزارت خارجهاند [که هر وقت خواستی تشکیل جلسه دهند]؟! اینها نمایندهی چند کشورند، الان نصف شب است، من چطور جلسه تشکیل دهم؟ خلاصه دیوانهام کردند.
مسئلهی بعدی اینکه خود موضوع جنگ با گذشت دو سال دیگر به نظر میرسید یک مسئلهی بیهوده باشد [چون ممکن نبود صدام به اهداف تجاوزکارانهاش دست یابد] که نه هدفی داشت و نه نهایتی. مردم بیگناه از هر دو طرف کشته میشدند. وارد یک تونل تاریک شده بودیم که نمیدانستم آخرش به کجا منتهی میشود. آمریکا و اسرائیل و کشورهای دیگر و شوروی و غیره. خلاصه یکجور درگیری با خودم در من شروع شده بود و شدیدا در شکنجهی روحی بودم. مسئلهی استعفا رفته رفته در ذهنم میآمد.
من یک پسرعمو داشتم که در یونان سفیر بود به نام حسام عبدالعزیز. او یک بار آمده بود به دیدن من در نیویورک. با او دربارهی فکرم حرف زدم. من و حسام شروع کردیم به چیدن یک موضوع و البته با حضور یک دوست عزیز دیگر به نام صفاء الفلکی که در هلند سفیر بود. حالا که فکرش را می کنم از مسائل عجیب و غریب آنکه محمد سعید الصحاف در آن زمان جزو هیئت عراق در سازمان ملل بود. موضوع را با او هم طرح کردیم. و تصمیم بر این شد که شروع کنیم به استعفا دادن. سفیر پشت سفیر. یعنی صلاح عمرالعلی استعفا میدهد، بعد یک کنفرانس مطبوعاتی برگزار میکند [بعد سفیر بعدی با یک کنفرانس استعفا میدهد و همینطور تا چند سفیر] تا جایی که صدام را خسته کنیم، یعنی در این زمینه برایش فشار و سختی ایجاد کنیم. بعد از اینکه با بسیاری از رفقا مشورت کردم. ...
*الصحاف موافقت کرد؟-بله با این فکر موافقت کرد. فکرش را بکن ...
*خوب شد استعفا نداد. مردم در دورهی جنگ [دوم آمریکا با عراق که صحاف سخنگوی نظام صدام بود و حرفهای عجیب و غریب از پیروزی بر آمریکاییها میزد] با حرفهایش تفریح میکردند!-فکر کن ماجرا چطور از حالی به حال دیگر در آمد. الصحاف بدون هیچ سختی و بحثی با استعفا موافقت کرد. چون الصحاف پیشتر نمایندهی عراق در سازمان ملل بود بعد به بغداد فراخوانده شد و به زندان افتاد و چیزی نمانده بود که به دست صدام حسین اعدام شود ولی با چیزی شبیه معجزه از زندان در آمد...
*که نقشی تاریخی در بخش رسانهای [رژیم] صدام در جنگ با آمریکا بازی کند.-الصحاف ابدا بدون اینکه اذیتمان کند به محض اینکه موضوع را با او در میان گذاشتم و دلایل را برایش ذکر کردم موافقت کرد. این مسئله، یعنی حقیقتا، پیشتر هم برایت گفتم که بخشی از اعضای خانوادهی صدام از نزدیکانش با میلیونها دلار میآمدند به نیویورک [و از خزانهی ملت ولخرجی میکردند]
*برایمان بگو. چون این قضیه مهم است. اگر ممکن است چند تایی برایمان مثال بزن.-بله. مثلا یک بار پسر دایی صدام آمد. لؤی خیرالله طلفاح. در دورهی جنگ و در همان دورهای که زنان عراقی زیورآلات طلاییشان را از بدن باز میکردند و به عنوان کمک به جنگ تقدیم میکردند، [این شخص] به نیویورک آمد و یعنی در نهایت بینزاکتی بود و مبالغ بسیار هنگفتی همراهش بود.
خیرالله طلفاح - دایی و پدرزن صدام این پولها در چمدانی بود که پشت سر خودش میآورد. بعدها همسرش و همچنین [خواهرش] دختر خیرالله طلفاح را با خود آورد. دو یا سه بار آمد. یک بار رفت کلمبیا چون شنیده بود در آنجا سنگهای قیمتی بسیار گران ارزشمند هست و میرفت کلمبیا تا آن سنگها را بخرد. در نیویورک هیچ چیز خاصی نماند که او نخرد! خب، حتی اگر فرض کنیم کسی کلا وجدان نداشته باشد، کلا احساس نداشته باشد، چطور ممکن است؟ من باز میپذیرفتم با این وضعیت نمایندهی دائم عراق در سازمان ملل باشم؟ چطور ممکن بود؟ با این وجود به خودم گفتم شاید من از وقایع دورم، از صحنه، از جریانات، شاید خیلی حساسم یا الان احساساتم به غلیان آمده. بگذار قدم آخر را هم بردارم و بروم به بغداد و سعی کنم صدام را ببینم و حقیقت ماجرا را از داخل متوجه شوم.
*نمیترسیدی؟-نه ابدا. ابدا. هیچ ترسی نداشتم. عملا هم رفتم بغداد. درخواست کردم با او دیدار کنم و دیدار کردم. یک جلسهی طولانی با او نشستم و صحبت کردیم.
*مهمترین چیزهایی که بینتان رد و بدل شد چه بود؟-بیشتر پیرامون موضوع جنگ بود. تقریبا بیشتر دربارهی موضوع جنگ با هم صحبت کردیم. او نظری داشت و من نظر دیگری داشتم.
*خلاصهی نظرش در آن دوره چه بود؟-کاملا جنونآمیز غرق در موضوع بود. اطمینان داشت که جنگ به نفع عراق تمام خواهد شد. برعکس نظر من. خلاصه اینکه بلند شدم و از هم جدا شدیم. از اتاق که میآمدم بیرون تصمیم قطعی و نهایی و بدون بازگشتم را گرفتم. حقیقتش اینطور بود.
*در بغداد استعفا دادی یا در نیویورک؟-نه، چطور میتوانستم در بغداد استعفا دهم؟ اینکه شوخی خیلی بزرگی است! در بغداد استعفا بدهم و بعدش اعدام شوم! بعد که برگشتم [به نیویورک] استعفا دادم.
*از تو که داشتی بر خلاف نظر او حرف میزدی نمیترسید؟ نگرانی نداشت؟-ببین، میخواهم راستش را برایت بگویم، من نرفته بودم بغداد که تحریکش کنم و یا باعث برانگیخته شدن [شک و غضبش] شوم یا حتی به او اینطور نشان دهم که من دشمنم. من با او اینطور حرف میزدم که بر اساس دادههای [میدان و ...] چطور از شکست اجتناب کنیم. چطور از فروپاشی و از هم پاشیدن کشور جلوگیری کنیم.
*از رفقا نمیترسیدی؟ که بروند تو را لو بدهند؟-راستش ابدا این موضوع را در نظر نداشتم. من با دیگر اعضای شورای رهبری قُطری [رهبری حزب بعث عراق] روابط شخصی بینهایت دوستانهای داشتم.
م