تاریخ انتشار : يکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۵۹
 

خواب آزاده ای که تعبیر شد

Share/Save/Bookmark
فریادرسی نبود. گلویم به هم آمده و چشم هایم به شدت می سوخت. گرد و خاک زیادی روی خورشید را گرفته بود و در پس نگاه‌هایم، همه چیز تار دیده می شد. روبه رو، داغی لوله‌ی خمپاره توی صورتم می زد. سرم پر بود از صداهایی که معلوم نبود از کجا آمده اند. این میان، تشنگی امانم را بریده بود. درست مثل لوله ی سرخ خمپاره که برای گلوله بعدی له له می زد.
پایگاه خبری تحلیلی هم اندیشی: اعصابم به هم ریخته و کنترلم را از دست داده بودم. منتظر بودم کسی برایم گلوله بیاورد. میان تنهایی و انتظار، ته صدایی سوار بر موج صداها، روی مغزم نشست و تانک ها با قیافه های چندش آورشان، مقابل چشمانم شکل گرفتند. لولهی تانک چرخید و پایین آمد. شنی ها خاک را چنگ انداختند و مثل عنکبوت های غول پیکر، انسان خوار را جلو آوردند.

چیزی درون گوشم ترکید. شاید انفجار دیگری بود. نمی دانم، گیج بودم. چشمانم زیر بار فشار وهم آور که منشاء ثابتی نداشت، قیقاج می رفت. یکی بی اختیار باز می شد و دیگری بسته می ماند. شاید خستگی و خواب را بین خودشان تقسیم کرده بودند. زیرلالهی گوشم نم برداشت. سرد نبود، گرم هم نبود. حس آن موقع را داشتم که سید مرتضی، بی هوا، لیوان آب را روی سرم خالی می کرد. انگشتانم را روی سوراخ گوش هایم گذاشتم و چند بار تکان دادم. باریکهی خونی از دستم سرازیر شد و با رنگ خود، نقش حادثه را بر دست هایم نقاشی کرد.

مطمئن بودم در اثر پاره شدن پرده های گوشم، مشکل شنوایی پیدا کرده ام. باید کسی را پیدا می کردم، یا می دیدم، تا اطمینان بیشتر شود. برخاستم تا خود را به پشت خاکریز برسانم. سعی کردم با تلقین، توان از دست رفته را به پاها باز گردانم. اما وقتی سرپا ایستادم، تهوع به معده ام هجوم آورد و بدنم مثل کرکرهی دکان، پایین آمد. نقش زمین شدم و همان لحظه، درد شدید از ستون فقراتم بالا می رفت.

پلک هایم روی هم افتاد و نفس درون سینه ام، به قلاب مرگ افتاد.

نمی دانم چه مدت گذشت. قدرتی نداشتم تا پلک ها را باز کنم. درد در تمام هیکلم سفره پهن کرده بود و گرسنه، آرامش و روحم را می بلعید. پاها را به سختی روی سینه کشیدم و دست ها را به دنبال نقاط دردخیز، پایین و بالا بردم. برآمدگی های تیز، سخن از ترکش های بسیار می کرد. تا کنار صندوق های خالی مهمات پیش رفتم و به آن ها تکیه زدم.گرچه تحمل درد سخت بود، اما توانستم با فشار دندان ها به روی هم، تعدادی را که در گوشت و استخوان فرو نرفته بودند، بیرون بکشم. ران چپم،از دو محل خون ریزی زیادی داشت.

بی رمق، چشم ها را به جادهءخاکی روبه رویم که میان دو تکهءکوچک پهن شده بود، دوختم. از میان گرد و خاک آن سو، همراه با غرش سنگین و شتاب زدهی تانکی، ستون باریک دودی با فشار بالا می رفت و هر لحظه، فاصله اش با من کمتر می شد. زبانم را روی لب های خشکم کشیدم و به دنبال رؤیاها، پلک ها را روی هم گذاشتم.

ـ نمی خواد بری. به زاون و آنوش می گم برن دنبال کارت.

ـ چقدر عجله داشتی؟! چند روز صبر می کردی، بعد می اومدی دنبال کارت پایان خدمتت.

ـ خوش به حالت، فردا بر می گردی خونه.

ـ به زاون گفتم یه گوسفند چاق وچله برات بخره.

ـ خواب دیدم اسیر شدم. پشت رادیو پیغام می فرستادم. یه سرباز قلچماق عراقی، با شلاق بالای سرم ایستاده بود.

ـ دارم می رم شهید بشم. اگه منو ندیدید،حلالم کنید.

با سر و صدایی، چشم ها را باز کردم. چند نفر از بچه ها، به طرف تپه می دویدند. فریاد کشیدم و صدای شان کردم. یکی برگشت و نگاهم کرد. بعد، همگی توی سینه کش تپه دراز کشیدند و آنچه را آن سو می دیدند، به یکدیگر نشان دادند.

یکی از آن ها که آرپی جی داشت، روی دو پا ایستاد. وقتی موشک از دهانهءاسلحه خارج شد، همگی با هیجان تکان خوردند. حالت لب ها نشان می داد تکبیرمی گویند. کمی دقت کردم؛ صدای ویزویز قطع شده بود و ته صدایی گوشم را نوازش می داد. مفهوم نبود. درهم و برهم بود. خوشحال شدم صدایی را هرچند ضعیف، می شنوم. خوشحالی ام زمانی کامل تر شد که ستون دود باریک، جایش را به کوهی از آتش داد.

با انهام تانکی که در چند قدمی مان متلاشی شد، به وخامت اوضاع پی بردم. بچه ها با هم، مشغول تیر اندازی شدند تا آرپی جی زن، اسلحه اش را برای شلیک دوباره آماده کند. یکی با اشاره به سمت چپ، فریاد کشید. صدایش خیلی زیاد مفهوم نبود، اما فهمیدم که می گوید از این طرف دارن می آن.

هم زمان، همگی خود را پشت صخره ای نزدیک من رساندند .یکی پایین آمد و با نگاه به اطراف،جواب سؤال بقیه را داد.

ـ دو تا شهید شدن. این یکی هنوز زنده اس. صورتش خونیه. فکر کنم هاکوپیانه.

ـ بیارش بالا.

ـ ممک می خوام.

ـ من...

بقیه کلمات را نشنیدم. میان موج داغ و پرحجمی که از مقابلم عبور کرد، کلمات خرد شدند و روی زمین ریختند. خاک روی زمین، جارو شد و پردهءمقابل دیدگانم، با مشتی پوست و گوشت وخون، نقاشی شد.

گلوله ی توپ که به زمین نشست، صدای همه را خاموش کرد. کسی هم که برای کمک به من آمده بود، راحت مقابل چشمانم جان داد. حالا دیگر امیدی به زنده ماندن نداشتم. خود را به زیر صخره ای کشاندم و منتظرماندم. صدای پای سربازان عراقی، آرام آرام خوابم را به حقیقت پیوند می زد.
د
کد مطلب: 232152
مرجع : جهان