قابل توجه مداحان و هیئتی ها:
این مرد با دستان خود قبرش را کند!
سایت شیرازه , 7 آذر 1391 ساعت 22:23
نام: شيرعلى
نام خانوادگى: سلطانى
نام پدر: امير
تاريختولد: ۱۳۲۷
ش.ش: ۲
محلصدورشناسنامه: شيراز
تاريخ شهادت: ۱۳۶۱/۰۱/۰۲
از دوستان نشانی محلۀ گمشده ای را می گیرم که بارها خاطرات زخمی مردی صبور را در کوچه پس کوچه های آن مرور کرده ام. بچه های دیروز محلۀ کوشک قوام او را نشناختند امّا قامت استوار و چهار شانۀ او را بارها در قنوت های طولانی مسجدالمهدی (عج) دیده اند. او آنقدر گمنام است که حتی بچه های آسمان نیز آن گونه که باید و شاید او را نمی شناسند امّا نه آن قدر بی نام و نشان که با شنیدن نام مسجدالمهدی (عج) به یاد شیر علی سلطانی نیفتند. مگر چند پاییز از هجرت آسمانی او گذشته است، هنوز شبیخوانهای شیر علی از در و دیوار محله به گوش می رسد. هنوز سوز آوازهای جانگداز او را ستاره های مغموم شب، شعله شعله، شروه می پراکنند. هنوز از گلدسته های اذان، بوی فصیح توسل جاری است؛ هنوز می شود او را از در و دیوار مغموم مسجد المهدی (عج) شنید.
زندگی نامه:
شيرعلي در سال ۱۳۲۷ در محله کوشک قوام شيراز در خانوادهاي متدين چشم به جهان گشود.
او تحصيلات کلاسيک خود را تا پايان سال ششم ابتدايي به پايان رساند. سپس وارد حوزه علميه شد، تا روح تشنهاش را در مکتب اسلام سيراب نمايد.
با اوجگيري انقلاب اسلامي سلطاني در صف سربازان روحالله(ره) قرار گرفت، و به مبارزه عليه رژيم پهلوي پرداخت. به طوريکه چند مرتبه مأموران ساواک او را مورد بازجوئي قرار دادند. وي پس از پيروزي انقلاب اسلامي لباس سبز سپاه پاسداران را بر تن نمود. و عازم جبهههاي حق عليه باطل شد.
ذوق و قريحه شاعري او همراه با روح پرصلابتش شبهاي تاريک جبهه را زيباتر مينمود. او با صداي دلنشين خود اشعارش در محافل مختلف مذهبي براي رزمندگان ميخواند.
شهید سلطانی از ایام جوانی دلسروده های خود را که از زلال روحی آرام و ملکوتی سرچشمه می گرفت با صدای دلنشین و خوش آوای خویش در هم آمیخته و مجالس و محافل مختلف مذهبی و شامگاهان مغموم جبهه را با طنین کلام آسمانی خود شور و حالی خاص می بخشید. از او دو مجموعه شعر با عنوان «ديوان حق و باطل» و «شهيد شمع تاريخ است» به يادگار مانده است.
سرانجام شيرمرد عرصههاي نبرد در روز دوم فروردين ماه سال ۱۳۶۱ در سن ۳۴ سالگي در منطقه شوش بر اثر اصابت گلوله به ناحه ي سر به شهادت رسيد، پيکر بيسر او را در کتابخانه مسجدالمهدي(عج) شيراز به خاک سپردند.
بخشی از خاطرات شهید:
لباس رزم
تعريف مي كرد: « يك روز در مسجد خوابم برد. ديدم سه سيد نوراني به سمت من آمدند و گفتند:" سلطاني! اينها لباس رزم است، بپوش و برو دفاع كن!" وقتي بيدار شدم، تصميم گرفتم وارد سپاه شوم.»
يكي از آشنايان ايشان را ديده بود که ميخواهد استخدام سپاه شود، به شير علي گفته بود: « به اين راحتيها که نيست، سه چهار ماه طول ميكشد تا استخدام شوی.»
دو روز بعد كه به سپاه رفته بود، شيرعلي را در صف صبحگاه میبیند كه با لباس سپاه، قرآن ميخواند. فعالیتهایش آنقدر گسترده بود که منافقین مرتب او را تهدید به ترور میکردند.
روزی دیدم پشت تلفن می خندد و می گوید شما نمیتوانید. گفتم: حاجی کی بود؟ چی می گفت؟
گفت: « میگوید فلانی و فلانی را ما کشتیم حالا نوبت توست.»
حاجی ادامه داد: «هیچکس نمیتواند به من آسیب برساند. من باید در میدان نبرد، بکشم تا کشته شوم.»
شهید بی سر
قبل از عمليات طريق القدس (فتح بستان) يكي از بچهها خواب ديده بود كه حاج شير علي سلطاني، پرچم روي دوشش است و سرش يك متر بالاي بدنش حركت ميكند. بعدها كه حاجي را ديدم قضيه خواب را برايش تعريف كردم، گفت: «بله! در فتح بستان موج انفجار مرا بلند كرد و محكم به زمين زد و من از ناحيه سر مجروح شدم. تمام بدنم از حركت افتاد. نميتوانستم حرف بزنم، اما اطرافم را حس مي كردم حتي حرفها را هم مي شنيدم. تا اينكه مرا در پلاستيك پيچيدند و همراه با شهدا به سردخانه فرستادند. سرما بر من تأثير گذاشت و كمكم داشتم يخ ميكردم. در همان حال به ياد حضرت اباعبدالله(ع) افتادم و از ايشان استمداد كردم. گفتم" يا امام حسين من عهد بستهام بدون سر شهيد شوم، پس شرمندهام نگذار." در همين لحظه چند نفر وارد سردخانه شدند، نفسم به پلاستيك خورده و عرق كرده بود. به محض اينكه متوجه شدند، سريع مرا بيرون آوردند و به من اكسيژن وصل كردند.»
اشک در چشمانش حلقه زده بود. دستي به پشت من زد، پلك هايش را به هم نزديك كرد و گفت: «من مطمئنم كه بدون سر شهيد خواهم شد.»
قبر کوچک حاجی
خاکهاي نمناکي در زاويه چپ حياط مسجد ريخته شده بود. به دنبال رد خاکها به کتابخانه رسيدم. گودالي در وسط کتابخانه بود. آرام جلو رفتم. گودال درست به اندازه قد و قواره يک انسان بود. ترس عجيبي سراسر وجودم را فرا گرفت. حاج شیر علی در گودال خم شده بود. با صداي بلند گفتم: «سلام حاجی، خسته نباشيد.»
آرام نگاهش را به پشت سر چرخاند و سلام کرد. صورتش سرخ به نظر ميرسيد، حاجی که بیرون آمد، دیدم گودال مثل يک قبر است، حتي لبه و لحد هم داشت. گفتم: «پناه بر خدا! اين براي کيست؟»
لبخندي زد و با مهرباني پاسخ داد: « اين قبرِ حقير فقير، شيرعلي سلطاني است.»
به داخل قبر که نگاه کردم به نظرم براي قامت رشيد حاجي، کوچک بود. بهار سال ۱۳۶۱ پيکر خونين شيرعلي را به کتابخانه آوردند. براي پيکر بي سر حاجي اندازه قبر کافي به نظر ميرسيد، يک لحظه زمين و زمان در مقابل چشمانم تيره و تار گشت. او بارها گفته بود: « من شرم دارم که در روز محشر در محضر آقايم اباعبدالله(ع) سر داشته باشم.»
وصیتنامه آن شهید بزرگوار
کد مطلب: 145605
آدرس مطلب: http://www.hamandishi.ir/news/145605/