تاریخ انتشار : چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۱ ساعت ۱۳:۰۳
 
حاشیه نگاری هم اندیشی از نمایشگاه 19 مطبوعات

جذب مخاطب با ابزارهای . . .

Share/Save/Bookmark
جذب مخاطب با ابزارهای . . .
 
ناخودآگاه یاد اردیبهشت می افتی ونمایشگاه کتاب غمی سنگین سینه ات را می فشارد. تازه از شلوغی قطار خلاص شده ای تو هم مثل بقیه قدمهایت را سریعتر بر می داری. سریعتر وسریعتر !
سرویس علمی فرهنگی هم اندیشی / اکبر شهبازی /  دوباره شروع شده است نمایشگاه بین المللی مطبوعات هرچند که پسوند بین المللی در عنوان جشنواره را خیلی نمی توانی در داخل مصلی مشاهده کنی.که اتفاقا همین جوری اش بهتر است.
یاد نمایشگاه کتاب می افتی نا خودآ گاه . نمایشگاهی که در آن فروش فست فود و بستنی مواد خوراکی دیگر اگر از فروش کتاب جلو نزند از آن کمتر نیست .
خیلی ها چون شلوغ است به نمایشگاه کتاب می آیند.اما نمایشگاه مطبوعات از این حیث که تاحدی مخاطب خاص دارد چندان به آن معضل نماشگاه کتاب درگیر نشده است. اکثر بازدید کنندگان ازآن مخاطب خاص هستند.
اگربا مترو آمده باشی به نمایشگاه ،می بینی که در ایستگاه مصلی تقریبا نصف قطار پیاده می شود همه با عجله می دوند، توهم قدم هایت را تند تر بر می داری،تند تر وتندتر....
ناخودآگاه یاد اردیبهشت می افتی ونمایشگاه کتاب غمی سنگین سینه ات را می فشارد. تازه از شلوغی قطار خلاص شده ای تو هم مثل بقیه قدمهایت را سریعتر بر می داری. سریعتر وسریعتر !
به سمت تابلوی خروج میروی پیش خودت می گویی این همه آدم برای چه آمده اند اینجا؟ته دلت......واقعا که؟!
به در خروج که میرسی یک سه راهی را میبنی .یک طرفش نوشته "مصلی" که راه مستیقیم است ودوطرف دیگر خیابان های دیگری را نشان میدهند.تو مستقیم میروی ومیبنی دووبرت خلوت شده است.بهت زده میشوی ..
بقیه از آن دو مسیری رفته اند که مصلی رانشان نمی داد.می خندی ...ومی روی مسیرِ تا شبستان خلیی خلوت است.
به اطرافت نگاه می کنی برخی از روزنامه ها وخبر گزاری هااز همان ورودی دم در بنر های بزرگ زده اند :که بیایید و مارا ببینید....برخی ها هم....!
به شبستان میرسی بر خلاف انتظارت شبستان شلوغ است خیلی..
انگار آدمها این جا که می آیند بیرون برو نیستند به همین سادگی ....
از مجلات آشپزی و خانواده می گذری، فصلنمامه های تخصصی را آن دور تر ها میبینی که چه قدر خلوت است.
مجله ای که نام خانواده از نوع سبزش را برخود گذاشته را می بینی .زرد می زننند،ولی شلوغ است. آدمهایش لباس فرم پوشیده اند به چهره هایی که خیلی به خانوده ایرانی شبیه نیست ،می مانند. مجری معروف ظهرهای شبکه یک هم همان جاست...!
دلت ناگهان می گیرد از آنچه میبینی .انتظار نداشتی از اینکه برخی ها برای شلو غ شدن غرفه هایشان از روش های بهره می گیرند شبیه آنچه برخی عطر فروشی های خیابان انقلاب می کنند...
راهت را می گیری ومی روی ......
دانه به دانه غرفه هارا میبنی از دور.
 بعضی هارا هم داخل می شوی .اگر بسته بسته رایگان دارند بر می داری اگرنه می گویی خدا حافظ...دوباره راهت را می گیری .می روی؛
آدمها ی چهره ای که آمده اند ،به داخل برخی غرفه های خاص می روند فقط...
بعضی ساده دکور چیده اند برخی ها مجلل و برخی ها اصلا هیچی نچیده اند چاره ای نداری ویاد فقر وغنا ودوگانه های  این شکلی می افتی .
به غرفه ای میرسی که انتظارش را نداری برای جذب مخاطب آنها هم به گونه ای عمل کند که انتظارش را نداری.! خودت را نگه میداری که فحششان ندهی .خیلی سخت است اینکه ببینی وچیزی نگویی تو اگر فحش ندهی به مسئولش" ،جوان هایی" هستند که می آیندو تیکه می اندازند ومی روند..به آن کسی که گذاشته اند در غرفه و ....!!
بهت زده میشوی وتلوتلو می خوری که آخر اینها دیگرچرا؟حجاب وحیا را برخی هایی قورت داده اند که بعضا از آن دم می زنند. بازهیاد جای دیگری می افتی ،جایی غیر از شبیه نمایشگاه،چاره ای نداری ،می روی دور وبر دخترجوان شلوغ است....

به غرفه پیر زنی میرسی، تنهایی برای خودش غرفه ای دست وپا کرده است پیرزن .
می گوید دکتر بوده وسالها در آمریکا زندگی کرده است یک فصلنامه تخصصی پزشکی راهم منتشر می کند . تا اینجایش برای تو واو اصلا مهم نیست.
پیرزن چند گل ساده می خواهد به غرفه اش نصب کند تنهاست، کمکش میکنی.
عکس یک دختر بچه کوچک در غرفه اش خود نمایی میکند .تازه هفت یا هشت سالش شده است. نواری سیاه در گوشه سمت چپ عکس تورا واداربه سوالی می کند.
میپرسی اوکیست ؟پیرزن بغض میکند.
نامه هایی رانشانت میدهد /می گوید :"دخترم را دزمانی که در آمریکا بودم کشته اند،آمریکایی ها... "
هرچه پیگیری کرده ام کسی حاضر نیست جوابم را بدهد .نامه هار ا به اطراف غرفه چسبانده است. اینجایش برایت مهم میشود برای اوهم.
پیرزن تعارفی می کند چند لحضه مینشینی ومی روی پیرزن تنها در غرفه اش می ماند....
می مانی که چرا آدمهای مهم فقط به غرفه های بزرگ می روند. چند دقیقه قدم زنان فکر میکنی .به نتیجه ای نمی رسی وبی خیال می شوی.بازهم راه می روی چند دورِ تمام نمایشگاه را دور میزنی
آنقدر گشته ای که حالا ناگهان صدای اذان را می شنوی ....ومی روی
نمایشگاه هنوز شلوغ است.
کد مطلب: 143609